آن روز هم مثل همیشه بود. یک روز مثل همهی روزها و یک شب مثل همهی شبها. شاید خواب بودی و شاید بیدار، نمیدانم. اما امیدوار بودی که فردا هم مثل همیشه خواهد بود. یا بهتر از همیشه. اما یکدفعه انگار همه چیز به هم خورد. دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست. و دیگر هم نخواهد شد. انگار زمین بازیش گرفته. ولی این بازی نیست. فرار کن جانم، فرار کن. فرصت فرار نمیدهد. ای وایِ […]
ادامه مطلب