این روزها در گوشهی ذهنم پیدرپی فیلم Perfect Sense یا “حس کامل” میچرخد، شاید بیارتباط به مسائل پیشآمده و شاید نزدیک
اینجا نوشتم، به این امید که دیگر در ذهنم نچرخد
صبح پنجشنبه بود، ساعت ۵ بیدار شدم(مدتهاست که دیگر این عادت را ندارم) کمی نوشتن و مطالعه و کار، صدای باران را میشنیدم و خوشحال و سرمست و با خود میگفتم این هم مزد بیدار شدن ساعت ۵
صبحانه خوردم و آماده شدم و راهی خانه استادم، چتر برنداشتم تا لذت راه رفتن زیر باران برایم دوچندان شود
وارد اتاق شدم، تاریک بود، یک بشقاب با شیرینهای خوشگل و یک شمع در میان و استادم که گفت، امروز اسفند شروع شد، تولدت مبارک
هاج و واج مانده بودم، تولدم حدود سه هفته دیگر است، دکمه واکنشم خاموش شده بود
با هم برگشتیم و حدود یک ساعتی زیر باران راه رفتیم، باران که شدیدتر شد هر کسی راه خانه خود را گرفت
تا به ایستگاه تاکسی برسم کاپشنم کاملا خیس شده بود و دستانم یخ زده بود
تاکسیها گوشهای پارک کرده بودند و کسی حرکت نمیکرد و ترافیک سنگینی بود
کنار مغازهای ایستادم تا بیشتر خیس نشوم، رفتم داخل و یک مشما برای گلدانهای کوچکی که در دستم بودند خواستم
دستانم یخ زده بود، مشما را خودش باز کرد و گلدانهایم را گرفت و داخلش قرار داد
به بیرون بازگشتم، تاکسیها قصد حرکت نداشتند تا بنزینشان هدر نشود
باید مسیری را پیاده میرفتیم تا شاید ماشینی سوارمان کند یا ترافیک تمام شود
به راه افتادم، کسی مسافر سوار نمیکرد جز یکی دو ماشین با رانندههای مشکلدار که گاهی به اشارهای به داخل ماشین دعوتت میکردند
ادامه دادم درد کتفهایم اذیتم میکرد، فکر کردم از سنگینی کولهام است
یک جای مسیر چند ماشین ایستادند و مردمی که هجوم آوردند
و من باز هاج و واج مانده بودم، خشکم زده بود، من که نه اما حداقل میگذاشتید که این مادر و بچه سوار شوند، آخر او کودک است
کمی جلوتر آقایی ایستاد و من و آن خانم و بچهاش سوار شدیم، گفت ترافیک است، اگر حرکت هم نکنیم حداقل داخل ماشین باشیم
بحث بیماری جدید بین راننده و آن خانم صورت گرفت
و من حواسم به آنهمه تهسیگارهای داخل ماشین بود و سرفههای راننده و رفتارهایی که چندلحظه پیش دیدم
به آن مادر دیگر که سراپا استرس و نگرانی بود از بیماری جدید
به خانه رسیدم، کاپشنم را درآوردم، پیرهنم خیس شده بود و دلیل درد کتفهایم را فهمیدم
بخاری را زیاد کردم و زیرپتو درخود خزیدم
و یاد فیلم “حس کامل” افتادم یاد داشتههایی که داریم و نسبت به داشتنشان کوریم
یاد داشتن پدر و مادری که نمیبینیم، خواهر و برادر، سلامتی، حسها، دوستان، رابطهها، مهارتها و …
کوریم تا لحظهای که نداشتنشان جدی شود
چطور این طوری به مسائل نگاه می کنی؟چطور این طوری می نویسی؟انقد همه چیزو صاف و ساده می نویسی که انگار دقیقا دارم اون صحنه رو می بینم…نه نمی بینم انگار من خودتم وقتی داری توصیف می کنی
همه صحنه هایی که می نویسی رو اسلوموشن وایب می کنم ولی خودم که میرم بیرون این طوری نیست انقدر عمیق نمیشم .