آدمها به هم نیاز دارند و هر روز این را بیشتر میفهمم
تنهایی آدمها را
بودنشان را وقتی با کمترین توجه میخواهند بمانی و باشی
از همکلاسی که فقط با یکبار صحبت وقتی دلش گرفت میآید و میگوید که برایش حرف بزنی
میگوید دلش یک دوست میخواهد
و تو سکوت میکنی، سکوت میکنی چون نمیخواهی دوستش باشی
فقط اگر کمک خواست میتوانی اندازهی خودت باشی
از پیام استادم تنهاییش را میفهمم
از اول هم میدانستم که میخواهد با هم دوست باشیم اما من فقط میخواهم شاگردش باشم
و فقط چندبار همراهیش کردم، همین
و حالا پیام میدهد و از تو تشکر میکند که برای او یک دوست شدهای در شهر پر از تنهاییش
و تو بغضت میگیرد از تنهایی آدمها
سکوت میکنی وقتی که کنار توست و به همسرش میگوید با دوستم هستم
و میگوید همسرش میگوید که از قبل امیدوارتر است و این بخاطر این رابطه است
ولی من نمیخواهم دوست باشم
حالا که میگویی دیگر نمیخواهی به کلاس بیایی، از پیامهایش از حرفهایش میفهمی که دارد تلاش میکند که حفظت کند
و تو که خود در تردیدی، تردیدت هم بیشتر میشود و آشفتگیت
فکر میکردم بخاطر آدمهاست که نمیخواهم کسی به بودنم عادت کنم، چون نمیخواهم بمانم و نمیخواهم کسی رنج از دست دادن را بچشد
اما انگار بخاطر خودم است، انگار ترس از دست دادن آنقدر در وجودم ریشه دوانده که از هر ارتباط سادهای هم فراری هستم که نکند باز کسی را از دست بدهم
ذهنم آشفته است، آشفتهی آشفته
کمبود وقت آوردهام و میخواهم تیشه به ریشهی علاقه دیرین خود بزنم و دنیای نقاشی را رها کنم
و میدانم که لذت آن را نچشیدم، فقش ناخنکی زدم و حالا میخواهم پا پس بکشم
دوست ندارم سر کلاس بروم اما وقت برای کار کردن نداشته باشم و بهانهام همین است
نمیدانم
حالا فقط میدانم که وقتی حالم خوب نیست، فقط میخواهم از هر چیزی خالی شوم
از لباسهای اضافه، از آدمها، از موهای بیگناه سرم، از کانتکتهای تلگرام که شاید به ۵ نفر هم نرسد
از کانالهایی که با ذوق پیدا کرده و دنبال کردهام
از آدمها و از هر آنچه به آدمیزاد مرتبط است
و اینگونه احساس رهایی کنم
احساس سبکی
گاهی از خودم میترسم
از کارهایم
از بیمنطقیهایم که سهمش کم هم نیست
انگار این سیستم عادت کرده که با فرمانروایی قلب کار کند نه عقل
و من هر چه سمت عقل میروم بیشتر درد میکشم
بیشتر مصنوعی میشوم، بیشتر از خودم دور میشوم
من بلد نیستم آدمها را نبینم، گاهی هم حتی زیاد از حد میبینم و هر وقت میخواهم بیخیال شوم درد میکشم
آدم بودن سخت است
سخت است
ایکاش کسی این را میفهمید
خسته شدم از بس بذر وجودم در پوسته درد کشید و زور زد و این پوسته شکافته نشد تا بذر من هم رشد کند
تا روشنایی بر وجودش بتابد و از قعر تاریکی رهایی یابد
تا در خنکای نسیم و گرمای حیات بخش نور رشد کند
خسته شدم بس که زور زدم و هیچ نشد
خسته شدم از این آشفتگی جان بر کَن آدم بودن
خسته شدم از این بودن
باور کنید آدم بودن سخت است
سخت است ولی دوستش دارم
دوست دارم با همه دنیا لج کنم، روی همه سختیها را کم کنم
دوست دارم بالاخره این پوسته لعنتی بشکافد و من سربرآرم و به همهی تاریکیها و سختیها لبخند تلخی بزنم
هر چند اگر نبودند، من هیچوقت متوجه این پوسته نمیشدم و حیوانوار به زندگیم ادامه میدادم و توهم انسان بودن میگرفتم
خلاصه که انسان آشفته خودش هم خودش را نمیفهمد، چه برسد به شما
بخوانید و بگذرید
هیچ آشفتگی پایدار نخواهد ماند الا خود آشفتگی (سخن گوهربار از خودم، آخر سر گفتم یک شوخی هم کرده باشم که تلخی نوشته را بگیرد : ) به این امید که دچار خطای ذهنی تمرکز بر آخرین اطلاعات کسب شده بشوید و این نوشته را فراموش کنید که خودم هم احتمالا در همینجای مسیر فراموش کردهام چه نوشتهام که به خود اجازه نشر میدهم.)
پینوشت: بدانید و آگاه باشید که نوشتههای بدون ویرایش، چیزی نیست جز تخلیه ذهنی من، آن هم بدون ویرایش، بدون مطالعه مجدد، بدون فکر کردن و بدون سانسور و چیزی به دردبخوری در آن پیدا نمیشود. الکی تلاش نکنید معنایی در آن بیابید. نگید که نگفتم. : )
اون پینوشت آخری رو اول میگفتی خواهر من! 🙂
اعتراض وارد نیست برادر : )
از شما به عنوان خواننده همیشگی انتظار میره که بدونید پستهای با دستهبندی بدون ویرایش چه نوشتههایی هستند.