اگر یادگیری را به پروانه شدن تشبیه کنیم، بالهای این پروانه، صبوری و پشتکارند.
تا عمق وجودم میسوزم و حرص میخورم وقتی هیچیک را نداری و غر میزنی و میگویی اعصابم خورد شد چرا یاد نمیگیرم و پیشرفت نمیکنم.
اعصاب من هم خورد میشود وقتی کسی جانکندنهای دیگری، بیخوابی، زحمتها و گریههایش از خستگی جسمی و روحی برای رسیدن به مقصد را ندیده و فقط میخواهد هر چه سریعتر مثل او باشد.
میدانی، حالا دارم میفهمم که اگر قرار است مسیر یادگیری را با کسی طی کنیم، بهتر است کسی را انتخاب کنیم که سطح تلاش و صبوری و یادگیریش مثل ما باشد، یا ظرفیت داشته باشیم و وقتی او با سرعت بیشتری جلو رفت اعتمادبهنفسمان را از دست ندهیم.
حالا دارم تاثیرِ محدودیت جسمی بر روی یادگیری را درک میکنم، وقتی میخواهی فراتر از حصارت گام برداری باید صبورتر باشی، بسیار صبورتر و پرتلاشتر.
میدانی وقتی فکر میکنی من بیدغدغهترین آدم روزگارم و آرامش و صبوریم بخاطر این است، میخواهم دهانم را باز کنم و آنقدر برایت از سختیها بگویم که شنیدنش ویرانت کند ولی ترجیح میدهم با یک لبخند از کنارت بگذرم.
لبخندی که حتی تلخیش را هم نمیفهمی.
میدانی اینهمه عجله برای رسیدنت را درک نمیکنم، میخواهی آن انتها برسی که چه بشود؟
درکت نمیکنم وقتی در مرحلهی یک ماندهای و دنبال گام بعدی هستی.
باور کن ته خط چیزی نیست، آن انتها را دیدهام، هر چه هست در همین وسطها گم است، چشمت را باز کن و ببین.
باور دارم که اگر به همین منوال ادامه بدهی به انتها هم که رسیدی سهمت حسرت بیشتر است.
اینها را به خودم هم میگویم، پس مطمئن باش که قبل از تو مخاطبش خودم هستم.
باور کن قرار نیست هرکس هر راهی را شروع کرد تا انتها برود، گاهی اوقات باید پا در مسیر بگذاری تا بفهمی مالِ تو نیست.
من هم اصرار برای به پایان رساندنِ یک شروع را تجربه کردهام، میدانی حاصلش چیزی جز اتلاف وقت نبود.
پس حالا که شروع کردهای ادامه بده با تلاشی مضاعف یا اگر نمیتوانی و راه تو نیست رهایش کن.
من یک پروانه با بالهای مچاله را دوست ندارم، فکر نمیکنم کس دیگری هم دوست داشته باشد یا حسش به آن فراتر از دلسوزی باشد.