در ذهنت انگار همهمهای برپاست هر بار که میآیی بنویسی، یا زل میزنی به صفحه و ننوشته خارج میشوی
یا چندخطی مینویسی و رها میکنی.
اما دلت میخواهد بنویسی، هر چند کرختر از آنی که بنویسی، یک حس غریبی داری که که نمیگذارد بنویسی، شاید همان واژه کرختی خوب باشد.
مثلا دلت میخواهد در مورد این پاراگراف از کتاب “جزء از کل” بنویسی:
فکر کردم مشکلات مردم با اولویتهایشان ارتباط دارد، اولویتهایی که باید جا عوض میکردند و بنابراین به نظرم رسید علت پنهان تمام مشکلات با دید ارتباط دارد، با بخشهایی از دنیا که مردم به درونشان راه میدهند و بخشهایی که نادیده رها میکنند.
اینکه تو را یاد نوشتهی آلن دوباتن در کتاب “هنر سیر و سفر” میاندازد:
گویی همبستگی غریبی میان چیزی که مقابل چشممان قرار دارد و افکار درون ذهنمان وجود دارد: گاهی افکار بزرگ به مناظر عظیم نیاز دارند، و افکار جدید به مکانهای جدید
میخواهی از افکاری که در مورد این دو نوشته در ذهنت میچرخد بنویسی، چقدر دوست داری بیشتر به این مسئله فکر کنی، به خودت میگویی که مانند تاثیر محیط روی افراد است، این جملات هم شاید بیان دیگری از همین باشد.
به وقتهایی که در دل طبیعت هستی و یک حس سکوت عمیق و آرامش تو را فرا میگیرد فکر میکنی.
ولی نمیتوانی آنچه در ذهنت است را یککاسه کرده و بنویسی.
در پیام اختصاصی متمم هم جملهی زیر را میخوانی و بنظرت مرتبط میآید به درگیری ذهنت در این مورد، هر چند فقط در دفترت مینویسی.
یا مثلا میخواهی پستی بنویسی شاید با این عنوان که، گاهی خواندن فقط یک جمله برای ادامه دادن کافی است
و آن جمله برای تو چه بود؟
جملهای باز هم از کتاب جزء از کل:
همان لحظه متوجه شدم تفکر دربارهی معنای یک عمل در میانهی عمل کار درستی نیست.
امروز وقتی که در شک و تردید کامل بودی و به کل مسیرت شک کرده بودی و با خود میگفتی آیا واقعا تلاشم اثربخش خواهد بود؟
آیا این مسیر جواب خواهد داد، درست است که هر روز وقتم را برایش میگذارم و بعد از کلی افکار درهم و برهم خودت را مینشانی و کارت را مثل هر روز انجام میدهی.
وقتی تمام شد میروی سراغ کتاب خواندنت و جملهی بالا را میخوانی و کمی دلت آرام میگیرد.
انگار جمله برای تو نوشته شده است.
گاهی اوقات بعضی حرفها، بعضی آدمها بعضی جملهها، بعضی اتفاقات درست به موقع میرسند، انگار فقط و فقط بخاطر آن لحظهی تو متولد شدهاند.
ذهنت درگیر است، میدانی بخاطر زنجیرهی استرس است که حالت خوب نیست، میدانی که باید آرام بگیری تا کمتر از درون سرگردان باشی.
بین همهی درگیریها ذهنت درگیر “تری” است، به “مارتین” که کارهایش مسیر زندگی تری را تغییر داد فکر میکنی.
به اینکه سرنوشت چندنفر با تصمیمات و کارهای تو تغییر کرده است و اگر در آغاز بنظرت خوب بوده است در آینده چگونه خواهد بود.
از دست ذهنت هم خسته میشوی، در آن واحد به چندجا میپرد.
کتابت را خواندی، حالا نوبت متمم است،حس یک تغییر جزئی دادن در تمرینت را نداری.
از سه هفتهی گذشته درگیر تحویل پروژه برای یکی از درسهایش هستی و به خودت میگویی دیگر بس است انقدر وسواس به خرج نده.
بخاطر داری که یکبار پروژهی یکی از درسهایت را رد کردند و تو هیچگاه برنگشتی آن را مجدد انجام بدهی و دوست نداری که آن حس برایت تکرار شود.
هر چند خودت میدانی که آنبار واقعا چرند نوشته بودی و حقت بود.
بالاخره پروژهات را تحویل میدهی و از وقتی که برایش گذاشتهای راضی هستی.
هنوز هم گیج و منگی البته، کمی نقاشی میکنی و از آن گلهای اقاقیا که دوست داری روی دیوار گاهگلی که کشیدهای اضافه میکنی و در فکر این هستی که ایکاش رنگ سفید با آن مارکی که میخواستی پیدا میکردی، رنگت خراب است و خروجی مناسبی ندارد.
کارت را نصفه میگذاری به این امید که فردا رنگ سفید پیدا کنی.
بعد با خودت میگویی بگذار پستی بنویسم در مورد اینکه کیفیت را فدای کمیت نکنیم، از اینکه مبادا کسی این پست را خوانده باشد شروع به کار کند و فقط وسواس بالا رفتن شمارهها را بگیرد و حواسش به کیفیت کارش نباشد.
ولی باید کمی در این مورد به رفتار خودت در این مدت توجه کنی تا بتوانی نوشتهات را کامل کنی، هنوز متن پختهای نداری، پس رهایش میکنی.
بعد فکر میکنی به پیشنهادات کاری، حتی دلت میخواهد در مورد آنها بنویسی.
اینکه گاهی اوقات بعضیها وقتی به تو پول میدهند تا کاری برایشان انجام دهی، در ذهنشان این است که تو به جای آنها فکر کنی هر چند به این وضوح بیان نمیکنند.
هر تغییری که لازم است بدهی و پیشنهادهای خلاقانه برای کسبو کارشان داشته باشی.
شناخت از حوزهی کاری آنها داشته باشی و فقط مثلا به تو بگویند یک سایت میخواهیم که فلان کار را بکند باقیش به عهدهی خودت.
همه اینها در مغزت میچرخد، نوشتههایی که به ذهنت میآید و نوشته نمیشود.
شاید نوشتن در دفترت بهانهای باشد برای کمتر نوشتن در وبلاگت.
و شاید بهانهی اینکه مطلب مناسبی برای ارائه نداری هم دلیل خوب و باکلاسی برای ننوشتن باشد.
ولی خوب میدانی که همین ننوشتنت هم باری شده در گوشهی ذهنت.
میروی و آلبوم یانی را برای شاید بار هزارم میگذاری و مینشینی به خطخطی کردن.
اما ذهنت ول کن ماجرا نیست، باید بنویسی.
و خوب میدانی که گاهی تنها راه پایان فکرکردن این است که هر چه از ذهنت میگذرد را بنویسی تا آرام گیرد.
گاهی برای اینکه یک فکر مثل خوره تمام جانت را نخورد باید برملایش کنی، آنوقت آرام میگیری. (البته نه هر فکری; ) )
یانی مینوازد و تو مینویسی و باران میگیرد و بوی نم خاک مشامت را مینوازد.
باد با شدت میوزد و دعا میکنی بگذارد که باران ببارد.
نوشتهات را زودتر تمام میکنی تا بروی زیر باران.
اختیار دارید..عوضشsecret gardenگوش دادم
چه قدر هم سرچ کردم و همش همون یالوم روانشناس بود..اتفاقا جالبیتش واس من همین بود ک چه قد یالوم های معروف هستن!!
ببخشید که اشتباه من باعث هدر رفتن وقتتون شده.
شاید حرف هایی که از نظر شما بیهوده باشه برای خواننده ای چون من جالب باشه…مثل همین آلبوم یالوم..پس بی پروا بنویسید…لطفا
البته آلبوم یالوم نیست، “یانی” هستش
یالوم فعلا کتاب داره نه آلبوم آهنگ.
اصلاحش کردم.: )