کمی آنطرف‌تر از هیاهوی عید

این پست قرار نبود هیچ وقت نوشته شود، اما گاهی انگار بیان کردن بهتر از سکوت کردن است.

در انتهای کار گروه سحرخیزی قرار بود کتاب‌هایی خریداری شود و از اول قصد من کودکان بخش خون یکی از بیمارستان‌ها بود که قبلا هم به آن‌جا رفته بودم و ایده‌‌ی دیگری داشتم که در آن‌جا نشد انجامش بدهم. شاید مناسب آن‌جا نبود، هر چند هنوز در ذهنم می‌چرخد.

بگذریم، رفتم و صحبت کردم، نشد. کتاب‌ها انگار برای آن‌جا نبودند و در انتها به جای دیگری رسید که در این پست نوشته بودم.

دو تا از دوستانی که هنگام تهیه کتاب کمک کردند، سعیده و آقای جباری بودند، کارهایشان برایم از جنس اقدام بود نه پاسخ(اگر متممی باشید خودتان متوجه منظورم می‌شوید اگر نه در این کانال بخوانید)، من لیست کتاب را نشان دادم و چنددقیقه بعد فایل اکسلی از انتشارات و قیمت کتاب‌ها و انواع فیلترها در دستم بود. : )

قضیه بیمارستان را می‌دانستند و قرار شد هر وقت رفتم به آن‌ها اطلاع دهم.

انارهای خشکی را یکی دیگر از دوستان سحرخیزی که جز چهارنفر کمک کننده برای خرید کتاب بود به من دادند تا هر وقت رفتم دیدن بچه ها به آن‌ها بدهم، خودم هم این چوبک‌ها را درست کرده بودم، به سعیده و آقای جباری گفتم که احتمالا روزهای آخر بروم، سعیده عروسک‌ برای دخترها آماده کرد و آقای جباری ماشین برای پسربچه‌ها خرید(عملا من هیچ کاره بودم : D )

اولین بار بود که قرار بود تنها نروم، این فکر اذیتم می‌کرد که نکند دوستانم بیایند و محیط بیمارستان روحیه‌شان را خراب کند، به این فکر می‌کردم که نکند بچه‌ها خوششان نیاید که چندنفری برویم یا خانواده‌ها بدشان بیاید.

این افکار باعث شد که بروم سمت سر زدن به بهزیستی، آنجا هم رفتم و بهزیستی‌های سمت خودمان را گفتند که خصوصی است و باید ناشناس بماند و نمی‌شود که بروم، آدرس چندشیرخوارگاه را به من داد، که به عنوان حامی و داوطلب می‌توانم بروم و گفتند که چقدر بچه‌ها نیاز به داوطلب دارند برای در آغوش کشیده شدن اما باید تنها می‌رفتم، پس کنار گذاشتمش.

یک روز رفتم بیمارستان و با سرپرستار و مشاور بچه‌ها صحبت کردم، مشاور بچه‌ها استقبال کرد و قرار شد برویم اتاق بازی و سرپرستار گفت که روال عوض شده و دیگر اجازه‌ی ورود بدون هماهنگی نمی‌دهند باید بروی پیش حراست، قبل‌ترها که می‌رفتم فقط به سرپرستار می‌گفتم و می‌رفتم داخل بخش.

.به تک‌تک انتظامات و حراست‌ها سر زدم تا به حراست بزرگ رسیدم : )

برخوردش کمی برایم عجیب بود، یک لحظه فکر کردم ساواک من را گرفته است، روزی که قرار بود برویم را رد کرد و گفت نمی‌شود آن روز من قرنطینه هستم و باید روزی که می‌آیید حتما خودم باشم و بسته‌ها را ببینم، هر چند که عکس هدایا را نشانش دادم اما قبول نکرد و گفت باید احراز هویت شوی.

 روز دیگری رفتم، اینبار به معاونش گفت که با او هماهنگ شوم، کمی سوال و جواب و اسم و شماره تماسم را گرفت و روز را هماهنگ کردیم.

و مسئول امور فرهنگی آمد و با هم صحبت کردیم(خانم پیرموذن عزیز)،  کمی صحبت کردیم و گفتند بخش خون نروم، چون همه به این بخش می‌روند و بچه‌های این بخش کلی هدیه می‌گیرند و بچه‌های باقی بخش‌ها هیچ هدیه‌ای نمی‌گیرند،  قبول کردم، قرار شد بخش اعصاب و قلب و ریه برویم.

و گفتند ایکاش زودتر اطلاع می‌دادید، اینجا بیمارانی داریم که چندین ماه بستری هستند و کل درآمد خانواده صرف خرج درمان می‌شود، موقع خانه رفتن بچه‌ها اسباب‌بازی دارند و مثلا با دمپایی خانه می‌روند یا لباس نو ندارند و به این‌ها نیاز دارند.

راستش دلم بدجوری گرفت، گفتم ایکاش زودتر می‌دانستم ،ولی فقط دو روز باقی مانده بود و نمی‌شد کاری کرد(حراست بزرگ هم همان بار اول راهنمایی در این مورد نکرده بود و راستش من همیشه می‌ترسیدم که نکند بچه‌ها یا خانواده‌ها دلگیر شوند یا به غرورشان بربخورد و به این گزینه فکر نمی‌کردم.)

ایشون گفتند حتی بیمارانی داریم که خانواده‌شان دلشان یک ملاقات کننده می‌خواهد نه بیشتر، چون در چند ماهی که در بیمارستان بستری بودند هیچ ملاقات کننده‌ای نداشتد و اقوامی در تهران ندارند. تلخ بود.

 امروز سه نفری رفتیم، اولش باز به حراست سر زدیم و درخواستی نوشتم و یک کپی از کارت ملی که اگر بعدها خدایی نکرده مشکلی به واسطه هدایای ما پیش آمد بتوانند پیگیر باشند، گفتم که کارشان درست نیست و جلوی حضور بقیه را می‌گیرند و مشوقی در کار نیست.

مسئول حراست گفت اگر اتفاقی برای کودکان بیفتد، مثلا کسی میوه‌ای بدهد و آلوده باشد یا موراد دیگر باید بتوانند پیگیر باشند و گفت از سال ۹۷ باید مجوز برای این‌کار داشت.

راستش به فکر فرو رفتم، پاسخی نداشتم گویا حق با او بود.

با خانم پیرموذن رفتیم و به بخش ها سر زدیم، چقدر انرژی داشت با خودش، همه‌ی بیماران می‌شناختندش. برایم نوع ارتباطش جالب بود، البته بعد فهمیدم که سمت اصلی ایشون رئیس پذیرش و مدارک پزشکی هست و احتمالا به این علت همه‌ی بیماران می‌شناختندش.

البته گرمی و محبت او به جز بیماران در برخورد با همکارانش و ما هم مشهود بود.

برایم جالب بود که امروز بیمار جدیدی در یکی از بخش‌ها بستری بود، کمی ما منتظر ماندیم و به ملاقات او رفت، هدیه برای او هم برد و پس آورد، گفت کودکی ۲۹ روزه است و با توجه به شرایطش شاید زنده نماند، دوست ندارم اگر این اتفاق افتاد آن هدیه جلوی چشم مادرش باشد و یک یاد آور. این‌که در آن لحظه می‌توانست به این مسئله هم فکر کند برایم جالب بود.

آخر سر شماره‌ام را گرفت و گفت گاهی بعضی بیماران‌مان نیاز به ملاقات کننده دارند، حتی اگر نتوانی هدیه‌ای برایشان بخری شاید من هدیه‌ای داشته باشم که ببری ،اما حضور و ملاقات خودم برای آنها کافی نیست و نیاز به توجه و دیده شدن توسط شخص دیگر‌ی را دارند، اگر لازم بود تماس می‌گیرم تا بیایی، من هم گفتم اشکالی ندارد اگر بتوانم چرا که نه.

می‌دانید قرار نبود هیچ وقت همچین پستی را بنویسم، اما شاید فقط همین خط آخر، اینکه کسانی هستند که نیاز دارند به آنها توجه کنیم، همانطور که خودمان نیاز داریم و این توجه را از دوستان و نزدیکان خودمان می‌گیرم باعث شد که بنویسم.

تا اگر کسی پستم را خواند کمی بیشتر از حال و هوای کودکان بستری در بیمارستان‌ها بداند و شاید دلش بخواهد به آن‌ها سر بزند.

خانم پیرموذن سوال کرد که آیا فقط همین سالی یکبار را هستم و گله کرد که دم عید از همه جا می‌آیند و بقیه روزها کسی سر نمی‌زند و من در دل با خودم می‌گفتم باقی روزهای در خواب زمستانی هستیم، راست می‌گفت.

پی‌نوشت: از دوستان خوبم سعیده و آقای جباری ممنونم برای همراهیشون و عکس پست هم مربوط به هدایاست که دیروز سعیده آمد و دو نفری ساک‌ها را درست کردیم اگر نبودند کاری از پیش نمی‌رفت.

یک خلاء: در این مسیر حس کردم که چقدر نیاز دارم مذاکره بدانم.

۶ دیدگاه برای “کمی آنطرف‌تر از هیاهوی عید

  1. لیلا از تو هم ممنون. شروع و ایده و هماهنگی و کلا بدنه ی کار دست تو بود 🙂 و امیدوارم بچه ها خوششون اومده باشه و سری های بعدی کارمون مفیدتر باشه به دلیل این قسمت از متنت “و گفتند ایکاش زودتر اطلاع می‌دادید، اینجا بیمارانی داریم که چندین ماه بستری هستند و کل درآمد خانواده صرف خرج درمان می‌شود، موقع خانه رفتن بچه‌ها اسباب‌بازی دارند و مثلا با دمپایی خانه می‌روند یا لباس نو ندارند و به این‌ها نیاز دارند.”

  2. سلام لیلاجان
    واقعیت من هم یادم نبود! (و چقدر این حس “یادم نبود” برام تلخه و سرزنش‌کننده)
    نوشتت تلنگری بود برای من
    خیلی ممنون بابت هدیه‌هایی که بردی و پیگیری کردی.
    مطمئنا هم برای من هم برای بچه های سحرخیزی خیلی با ارزشه.
    شاد باشی

  3. دمتون گرم چه خوب… چقدر زندگی را از نزدیک لمس کرده اید. راستی کتابها را چطور انتخاب کردید لیلا جان؟ همه انها را خوانده بودی؟ ممنون میشم اگر جوابم را بدهی. من برای انتخاب کتاب نوجوانان همیشه مشکل دارم. خیلی سخته

    1. لیست کتاب‌های خانه علم رو خود مسئولینش بهمون دادند.
      اگر برای بیمارستان می‌خواین باید برید در مورد رنج سنی بچه‌ها سوال کنید و بعدش خود کتاب‌‌فروشی‌ها با دونستن سن بچه‌ها راهنمایی می‌کنن.

  4. سلام لیلا جان به نظر من خیلی کار خوبی کردی این رو نوشتی و باز هم بنویس. دلم می خواست جای تو می بودم که برای دیدن بچه ها اینقدر تلاش کردی، فکر می کنم خیلی حس شیرینیه.
    راستش من به شدت متاثر می شم و تحمل دیدن کودک بیمار رو ندارم و سریع اشکم جاری میشه. حتی گاهی که کودکان خانواده هم در اثر آنفولانزا یا بیماری های موقت سطحی، توی بیمارستان بستری میشدن نمی تونستم برم دیدنشون 🙁
    خیلی احساس عجز می کنم در این مورد.

    1. سلام شیرین
      آره حس خیلی خوبی هست، برای هر کدوم از ساک‌ها که آماده می‌شد و هدیه‌اش رو می‌گذاشتم داخلش و پاپیون میزدم، بعدش بلند می‌گفتم ای دونم(یعنی ای جونم، از یه بچه یاد گرفتم این مدلی بگم : ) ) سعیده دیگه داشت از دست ذوق کردن‌های من خل و چل می‌شد. : D
      و در مورد متاثر شدن، راستش من هم اینطوری هستم و حضور در بیمارستان دیروز خیلی چیزها رو برای من مرور کرد و وقتی خونه رسیدم انقدر گریه کردم تا خوابم برد.
      ولی خب بعضی چیزا لازمه، عیبی نداره.

دیدگاه ها بسته شده.