کلمه، کلمه می‌آورد.

گاهی بین هر چیزی که میبینی و می‌شنوی، دنبال بهانه ای برای نوشتن هستی

برای حرف زدن و گفتن آن و البته تمرین نوشتن

شاید یک روز هم برسد که اصلا نه از کتابی که خوانده ای نه از چیزهایی که دیده و شنیده ای، هیچ چیزی بهانه نوشتن دست تو ندهد..

مثل همین الان من

و همین نداشتن بهانه برای نوشتن، خودش می‌شود بهانه ای برای نوشتن

سعی میکنی فقط هر چه در ذهنت هست را کمی بلندتر بیان کنی، اینطوری میشود که یک نوشته ی جدید جان میگیرد.

این روزها خیلی به کیفیت نوشتنم گیر می‌دهم گاهی آنقدر زیاد که یک مانع جدی می‌شوند برای اینکه دیگر ادامه ندهم.

مثلا به خودم گیر می‌دهم که تو خوب نمی‌نویسی و محتوای خوبی هم برای ارائه نداری، اصلا برای چه می‌نویسی؟

آخر این چیزها که تو اسمش را میگذاری پست ارزش انتشار کردن را دارد، کمی خجالت بکش دختر.

بعد حامی درونم می‌نشیند کنار کودک درونم و می‌گوید اشکالی ندارد، بالاخره همین است دیگر، اگر می‌خواهی در این مسیر پیشرفت کنی باید بنویسی و جرات انتشار نوشته‌های بدت را هم داشته باشی.

هر چه باشد آن‌ها پله‌های آغازین مسیر تو هستند، نباید از این‌کع حرف خاصی نداری یا نوشته‌هایت مثلا مثل فلانی نیست خجالت بکشی.

به جای این فکرها بهتر هست تلاش کنی و ادمه بدهی تا به آن کیفیتی که می‌خواهی برسی.

فکر نمی‌کنم کناره گیری و منتظر روزی بودن که کیفیت نوشته‌هایت خوب بشود کار ساز باشد و اینگونه حتی فکر نمیکنم که آن روز فرا رسد، اما اگر به همین نوشتن و انتشار ادامه بدهی کم کم روزی میرسد که بدون این‌که متوجه بشوی میبینی درست روی همان مسیری که آرزویش را داشتی در حال گام برداشتنی.

فکر میکنم برای هر مهارت و خواسته‌ی دیگری هم این حرف صادق است، فقط گام بردار بالاخره روزی فرا می‌رسد که روی پله‌ای باشی که در ذهنت تصورش می‌کردی.

یک ضرب المثل است که می‌گوید حرف حرف می‌آورد، شاید بتوان آن را به دنیای نوشتن هم تعمیم بدهم و بگویم که کلمه، کلمه می‌آورد و اینگونه می‌شود که وقتی تصمیم میگیری و شروع میکنی به نوشتن، میبینی همان موقع که فکر میکردی هیچ حرفی برای گفتن نداری و پرده‌ی ذهنت سفید است، کلی حرف زده‌ای و نوشته‌ای.

کلمه، کلمه‌ می‌آورد.

ضرب‌المثل جالبی است، شاید اصلا بعدها روزی باشد که من نباشم و آن روز این ضرب‌المثل در دنیای شبکه‌های اجتماعی آن زمان که نمی‌دانم چه شکلی خواهد بود منتشر شود. شاید هم کسی قبل از من آن را گفته است و من خبر ندارم.

الان راستش را بخواهید دارم لبخند می‌زنم، یک آن به ذهنم رسید که شاید آن روز لیلا یک آدم معروف باشد که حرف‌هایش هر قدر هم چرند باشد بشود شمع زندگی دیگران.

فکر کردن به این موضوعات م جالب است ،مثلا این‌که وقتی تو نیستی و مرده‌ای دوست داری چگونه یادت کنند؟

اصلا دوست داری اثری از تو باقی بماند یا نه؟

فکر کنم در مورد خود این سوال‌ها هم می‌شود کلی فکر کرد و نوشت.

خب من هم می‌خواهم بروم و با خودم به این سوال‌ها فکر کنم، بخاطر این دیگر به نوشتن ادامه نمی‌دهم.

پی‌نوشت: این پست بدون اینکه مجدد بخوانم و اصلاحش کنم منتشر شده است، پس عاری از اشتباه نیست و صرفا تمرینی برای نوشتن است. : )

پی‌نوشتی دیگر: این پست را نیز به این سبک نوشته بودم.

۶ دیدگاه برای “کلمه، کلمه می‌آورد.

  1. لیلای عزیز نمیدونم هنوز هم به وبلاگت سر میزنی یا نه، دیروز با وبلاگت آشنا شدم و با خودم میگم کاش زودتر با وبلاگت آشنا میشدم،. کاش هنوز اینجا باشی و بنویسی و بنویسی و ما حس های خوبی که میفرستی رو بگیریم، نوشته هات باادم حرف میزنه، دقیقا انگار همون چیزیه که خیل وقته دنبالشم،،
    از همیشه موفق تر باشی❤️

  2. سلام؛ نوشته تون در عین سادگی خیلی تاثیر گذار بود. من از طریق نوشته وبلاگ می دونم که میشه با شما اشنا شدم . ممنون از نوشته های خوبتون

  3. سلام 🙂
    نوشته‌تون در عین سادگی‌ و بی‌تکلّفی‌ای که داشت، خیلی پُر مغز و پُر مایه بود…
    از دل این نوشته‌ی ساده‌ی به‌دل‌نشین(!) میشه به جاهای خوبی رسید 🙂
    البته با یه خورده چاشنیِ تأمل…
    به جملات آخری که گفتین منم هم بیشتر فکر خواهم کرد.انشاءلله که به نتیجه‌ای برسیم 🙂
    خوشحالم از آشنایی با وبلاگتون. لذت بردم از خوندن این متن 🙂
    از این به بعد بیشتر میام اینجا تا یاد بگیرم ازتون…

    سلامت و سر زنده باشید.

  4. سلام.
    نوشته ی خوبی بود، خوشحالم که محمدرضا زمانی این نوشته رو بهگ معرفی کرد.
    خیلی از اوقات در دام کمالگرایی گیر می کنم و این وقت ها معمولا همین فکر که بالاخره باید برای پیشرفت این مسیر را طی کرد، باعث می شود نوشته ام را منتشر کنم.

  5. زیباست.
    قبول ندارم که می‌گویی نوشته‌هایت حرف خاصی برای گفتن ندارند.

    خواندن نوشته‌هایت، شاید بدون این‌که حس کنی، یک‌سری پیام‌های نهفته را به مخاطب منتقل می‌کند. مثلاً وقتی نوشته‌هایت را می‌خوانم، می‌بینم که باید بیشتر مطالعه داشته باشم و چقدر عقبم. باید تلاشم را بیشتر کنم.
    مثلاً وقتی از حامی درون و کودکت صحبت کردی، دیدم که عه! این حامی درون چیست؟! شاید بتوانم حدس‌هایی بزنم، ولی تا در موردش نخوانم، درست نخواهم فهمید.

    این حداقل ماجراست.

    که در این نوشته‌ات، انتهایش، به سؤال جالبی رسیدی.
    راستی! دوست دارم بعد از من چه در موردم بگویند…؟

    1. : )
      داشتم با خودم حرف می‌زدم صداش کمی بلند بود شما هم شنیدید.
      خوشحال می‌شم نوشته‌هایم برا کسی مفید باشد.
      اگر می‌خوای به سوال آخر فکر کنی، این فیلم رو هم نگاه کن the fault in our stars، قبلا هم در موردش نوشته بودم.

دیدگاه ها بسته شده.