چندی پیش به دنبال کتابی درباره مغز و ذهن بودم، دوست خوبم طاهره خباری کتاب مغز : داستان شما را برای شروع در این زمینه معرفی کرد.
مستند مرتبط با این کتاب هم از نویسنده کتاب (دیوید ایگلمن – عصبشناس) وجود دارد که میتوانید آن را از این لینک دانلود کنید. (توصیه میکنم که ببینید.)
از وقتی مطالعهی این کتاب تمام شده است، دو قطب مخالف در وجودم با هم در حال جدلند، یکی میگوید دربارهاش بنویس و یکی میگوید نمیخواهد بنویسی.
و خوشحالم که بالاخره این جدل تمام شد و یکی بر دیگری فائق آمد.
پشت این تصمیمگیری به ظاهر ساده در مورد اینکه بنویسم یا نه، فرایند پیچیدهای وجود دارد که خوشبختانه ما قادر به درک تکتک این جزئیات نیستیم.
پشت هر انتخاب و کار دیگری، فرایند پیچیدهای در مغز رخ میدهد که اگر ما نسبت به آن آگاه باشیم قطعا دیگر قادر نخواهیم بود آن کار را به راحتی قبل انجام بدهیم و انرژی بیشتری نسبت به قبل صرف انجام آن کار خواهیم کرد.
مثلا تا به حال فکر کردهاید که موقع راه رفتن اول پای چپتان را میگذارید یا راست؟
کافی است به همین سوال فکر کنید تا وقتی راه میروید ذهن شما درگیر پاسخ دادن به این سوال شود و انرژی بیشتری بابت آن صرف شود.
یا مثلا وقتی میخواهید آب بخورید چگونه دهانتان را پیدا میکنید؟ آیا به همان سادگی آبخوردن این عمل انجام میشود؟
تا به حال از کسی خواستهاید که دستور طبخ غذایی را به شما بدهد و وقتی تصمیم بگیرد که برخلاف همیشه که چشمی میزان مواد را میسنجید اینبار حواسش به پیمانه کردن باشد و غذایش برخلاف همیشه بدمزه از آب دربیاید؟
درک نکردن و درگیر نشدن ما در نحوه انجام چنین فرایندهایی یک نعمت بزرگ است. برای هر کار به ظاهر ساده و پیش پاافتاده هزاران کنش عصبی صورت میگیرد که برای ما آشکار نیست.
در این کتاب از اشخاصی نام برده شده است که به دلیل آسیب مغزی قدرت انجام کارهای روتین را از دست دادهاند و شرح وضعیت آنها برای انجام همان کار قبل مثلا راه رفتن و یا تصمیمگیری نشان میدهد که چه فرایند پیچیدهای در مغز برای انجام آن فعالیت ساده وجود دارد و چقدر آگاهی نداشتن به این فرایند به نفع انسان است.
کتاب مغز : داستان شما شامل ۶ فصل با عناوین بسیار فریبنده است(کتاب حدود ۱۹۰ صفحه است و ترجمه روانی دارد)، عناوینی که احتمالا حداقل یکبار در طول عمرمان درگیر فکر کردن به یکی از بخشهای آن بودهایم:
فصل یک: من کیستم؟
فصل دو: واقعیت چیست؟
فصل سه: فرمانده کیست؟
فصل چهار: چگونه تصمیم میگیریم؟
فصل پنج: آیا من به شما نیاز دارم؟
فصل شش: ما به چه کسی تبدیل خواهیم شد؟
جمله زیر تنها یکی از جملههای قابل تامل این کتاب از فصل یک است:
از فیلمهایی که میبینیم گرفته تا شغلهایی که بر عهده میگیریم – هر عاملی میتواند منجر به شکلگیری مداوم شبکه عصبی که سازنده نهایی هویت ماست شود.
و جایی که در مورد نقش مهم مِهر و محبت در شکل دادن به مغز کودک و محیط پرورشی مناسب برای رشد مغز انسان نوشته شده است، برایم بسیار تاثر برانگیز بود، امیدوارم که همه کودکان در محیط سرشار از مهر و محبت رشد کنند یا فقط خانوادههایی که قادر به دادن این مهر و توجه به کودکانشان هستند تصمیم به فرزندآوری بگیرند.
اینکه مغز در بزرگسالی هم قابل تغییر است هر چند کم و کُند، برایم خوشایند هست، و اینکه شاید پیچیدهترین سیستم جهان در وجود من هست لذتبخش هست و کمی دلهرهآور.
دلهرهآور از این جهت که این سیستم آنقدر پیچیده است که حتی خود شخص هم دلیل درست رفتارش را نمیتواند درک کند و زیر تسلط مکانیزم پیچیده مغز است. (البته فکر میکند که خودش آگاهانه تصمیم میگیرد و رفتار میکند.)
دلهرهآور از این جهت که حتی یک بیماری در مغز میتواند شخص را متمایل به عقاید دینی بکند و یا خداناباور. برای من دانستن این موضوع دردآورد است، اینکه درک من از واقعیت بستگی به نحوهی عملکرد این سیستم پیچیده دارد و شاید واقعیتی که درک کردهام فقط حاصل خطای عملکرد مغزم باشد.
دلهرهآور از این جهت که ما میتوانیم صاحب خاطراتی بشویم که اصلا خاطرات ما نبودهاند و تازه خودمان هم باورمان بشود که آن خاطره را داشتهایم. مثلا گم شدن در کودکی و تازه به خاطرهی دروغین خود شاخ و برگ هم بدهیم که آری چه کسی مرا پیدا کرد یا مثلا آنروز چه لباسی به تن داشتم!
دلهرهآور از این جهت که نوع واژهگان یک سوال روی پاسخ ما تاثیر خواهد گذاشت و درک ما را از یک رخداد یکسان تغییر خواهد داد. مثلا اگر بگویند این ماشینها با چه سرعتی به هم برخوردند میگوییم ۷۰ کیلومتر اما اگر بگویند با چه سرعتی به هم کوبیدند میگوییم ۱۰۰ کیلومتر.
هرچند امید دارم که با بیشتر دانستن قادر به رهایی از خطاهای مغزی خود باشیم.
و سوالاتی که در ادامه در ذهن من همچنان رژه میروند:
آیا ما چیزی به جز مغز و ذهنمان هستیم؟
آیا مغز ما قادر است در محیطی خارج از جسم ما به حیات خود ادامه بدهد؟
اگر پاسخ سوال بالا، مثبت است، آیا ذهن ما خودآگاهی که در جسم ما داشت را در محیط دیگر هم خواهد داشت و همه خاطراتمان حفظ خواهد شد؟
آیا واقعیتی وجود دارد؟
خودآگاهی واقعا چیست و آیا فقط مختص انسان است؟
من بخشی از یک خودآگاهی متمرکز هستم یا مستقلم؟
و …
امیدوارم که با همین توضیح خیلیخیلی مختصر از این کتاب مشتاق شده باشید که این کتاب را تهیه کنید و از خواندنش لذت ببرید.
سلام
چون این کتاب رو دوست داشتی گفتم شاید این ویدئو هم برات جالب باشه، در مورد دوالیسم هست از زبان دکتر استکی که نوروساینتیست خفنیه ، البته گذاشتن لینکش به معنی تایید یا رد حرفاشون نیست و من هیچ مسئولیتی در قبالش نمی پذیرم 🙂
https://www.youtube.com/watch?v=Uv6p5pbfIek
سلام
ممنون مریم.
عدم پذیرش مسئولیتت رو هم میپذیرم. : )
به نظر من در درون ما یک جهان بسیار بزرگ هست، جهانی که ازش غافل شدیم. منظورم چیزی فراتر از مغز و این چیزهاست
چقدر مطلب جالبی بود
با خوندنش انگار با ذهنم بازی کردم
حتما حتما کتابو میخونم
ممنون لیلا جان.
خوشحالم که مشتاق شدی بخونیش.
لیلا هر پستی می گذاری بهت حسودیم میشه. این همه کتاب، این همه خوندن :)))
فرصت بده منم بهت برسم لیلا 🙂
دلم برای همین چیزهای به ظاهر کوچیک تنگ شده. کتاب خوندن ها، صدای گنجشک ها، نگاه به ماه و ترسیدن ازش و خوشحال شدن از اینکه بتونم یه مطلبی بنویسم و…
اوه سعیده، حداقل یه گزینه بهتر برای حسودی کردن پیدا کن دختر. من این همه کتاب نمیخونم، فقط برخلاف بقیه میام داد و هوار میکنم که هااای کتاب خوندم. : )
در مورد بقیه حرفهات هم درکت میکنم.
لیلا خوشحالم که این کتاب رو خوندی. از سوالایی هم که از خودت پرسیدی، مشخصه که چقدر دقیق این کتاب رو خوندی.
میدونی وقتی که من با خطاهای ذهنی آشنا شدم برام خیلی جالب بود که مغز ما چقدر میتونه در تحلیل و قضاوت و تصمیمگیری خطا و انحراف داشته باشه. از طرفی هم به قول تو، برام دردآور هم بود. اما هرچی هست این شناختن خطاها باعث میشه تا حدی بشه اونها رو مهار کرد.
از طرفی اینو هم میدونم که تمام شناخت ما از واقعیت در گروی همین مغز پُر از خطاست. واقعاً اگه مغز ما رو ازمون بگیرن یا مکانیزم تعبیه شده در اون وجود نداشته باشه، به چه شکل میشه از وقایع دور و اطراف آگاهی پیدا کرد؟
هر چی هست خوبیش اینه با وجود تمام خطاهایی که داره، ابزاری برای یه شناخت حداقلی رو برای ما فراهم کرده.
هرچند نمیشه هم منکر این شد که مغز و مکانیزم پیچیدهی اون تا اینجا تونسته تمایز کاملاً محسوسی رو بین انسان و سایر حیوانات ایجاد کنه.
بعضی از اوقات فکر میکنم اگه مغز ما این همه پیشرفت نمیکرد و به قول هراری انقلاب شناختی در ما اتفاق نمیافتاد، احتمالاً داشتیم در علفزارها دنبال یه خوراکی میگشتیم تا شکممون رو سیر کنیم ؛))) و نه اینکه به مسائل دیگه فکر کنیم و بعد از کلی فکر کردن، وجودمون پُر از شک و تردید بشه و بعدش دچار سرگردونی یا احیاناً بیمعنایی بشیم.
میدونی. من شناخت واقعیت که حاصل از مغزمون هست رو چیزی جدا از کل هستی نمیدونم. بالاخره همونطور که جسم ما در یه فرایند چند میلیون ساله به این نقطه رسیده، مغز ما هم طی یه فرایندی به این نقطه رسیده. اونوقت چطور میشه ذهن و آگاهی و هوشیاری برخاسته از این مغز، جدا از کل هستی باشه؟
من کتاب «گودل، اشر، باخ» هافستدر رو هنوز نخوندم ولی توی معرفیهایی که از این کتاب خوندم، این قسمت از حرفاش رو دوست داشتم (https://goo.gl/y3ddYt):
«نکته اصلی، مادهای نیست که مغزها از آن ساخته شدهاند، بلکه الگوهایی هستند که میتوانند درون ماده مغز به وجود آیند… یعنی مغزها بهعنوان رسانههای نگهدارنده الگوهای پیچیدهای که جهان را بازتاب میدهند، جهانی که بدیهی است خود این مغزها نیز ساکن آن هستند…».
بعضی از اوقات وسوسه میشم بهخاطر اینکه ببینم دقیقاً منظور هافستدر از این جملات چیه، برم و کتاب ۱۰۰۰ صفحهایش رو بخرم و بخونم. فعلاً که این وسوسه کارگر نیفتاده 😉
ممنون طاهره.
داشتم کامنتت رو میخوندم به ذهنم آمد که همونطور که تو کتاب ژنخودخواه جسم رو میشه بستری برای رشد و نمو ژنها در نظر گرفت ،مغز رو هم بستری برای رشد و حفظ الگوهای پیچیده جهان یا ذهن (یا هر اسم دیگه که بشه روش گذاشت) دونست.
انگار چیزی به جز ظرف برای مظروفهامون نیستیم. : (
سلام لیلا
وقتی معرفی کتاب رو خوندم یاد کتاب تصمیمگیری یونا لرر افتادم. مثلا اونجا که میگی تا حالا به این فکر کردید که موقع آب خوردن چگونه دهانتان را پیدا میکنید؟ یونا لرر از اثر خفگی حرف میزنه و میگه یه خواننده بزرگ اپرا موقع یکی از تحریرهاش یهو به این فکر میکنه که من چطوری این کارو انجام میدم و از اون روز به بعد دیگه نمیتونه بخونه
یا مثلا اینکه مغز ما انعطافپذیره و خاطرهها و تجارب گذشته و کارهایی که حال و آینده انجام میدیم باعث میشه یه سری پیوند در مغزمون شکل بگیره و خیلی از عادتها و گاهی حتی اعتیادهای ما نتیجهی همین قویتر شدن پیوندهاست که اگر چه قابل تغییره ولی مطمنا کار سختیه.
همهی اینا رو گفتم که بگم چقدر سبک نوشتنت در مورد این کتاب جالب و متفاوت بود (فقط میخواستم پیام یه خرده طولانی بشه😉). من که مشتاق شدم این کتاب رو بخونم.
سلام
کتاب یونا لرر رو نخوندم.
خوشحالم که مشتاق شدی این کتاب رو بخونی، چون من خیلیخیلی کم در مورد مباحث اشاره شده در این کتاب نوشتم و موارد خیلی جالبی داره.
در مورد سبک نوشتن، راستش رو بخوای خودم هم وقتی نوشتم و تموم شد چنین حسی به این پست داشتم و ذوق کردم که کس دیگه هم متوجه این مسئله شده : ) البته این تغییر سبک آگاهانه نبود فقط حسم به نوشتن در مورد این کتاب اینطوری بود، همونطور که گاهی در مورد بعضی کتابها حس طنز یا رمانتیک دارم.