نمیدانم تا حالا براتون پیش آمده وقتی یک کتاب رو میخونید حس کنید در قلبتون یه هیاهویی برپاست، یک عشق، یک زندگی، حس خوب؟
ولع دانستن کل ماجرا، اینکه نتونید دست از ادامه دادن مطالعهی کتاب بردارید؟
خوندن چنین کتابهایی خیلی تجربهی لذتبخشی هست.
وقتی حسم به کتابی اینطوری میشه، دوست ندارم تموم بشه و گاهی دلم میخواد همهی کتابها همینطور باشند.
اما اعتراف میکنم که حسم به همهی کتابها اینگونه نیست و کم پیش میاد تجربه کنم.
دیروز داشتم کتابی میخوندم که در صفحات آخرش بودم، تمام شد. دوستش داشتم و نکات خوبی ازش یاد گرفتم.
گشنهام بود و تا فاصله ی آماده شدن ناهار گفتم کتاب جدیدی رو شروع کنم، رفتم سراغ کتابخونهام و نگاهی به لشکر کتابهای نخوانده انداختم، راستش گفتم یک کتاب کم حجم بردارم(چندوقتی هست که حس میکنم تمرکزم برای مطالعه کم شده و دلیلش این بود).
کتاب کیمیاگر رو انتخاب کردم، موقع خریدش با خودم میگفتم چطور سالها پیش به کسی هدیه دادهام اما خودم نخوندمش.
شروع به خواندش کردم و انقدر مجذوب کتاب شدم و لذت بردم که اندازه نداشت.
یک تجربهی خیلی خوب، لذت بخش، البته یادمون باشه که شاید حس همه به یک کتاب یکجور نباشه.
مثلا من هنوز هم قوی سیاه رو نفهمیدم و چیزی جز اون سه ویژگی پدیدهای که به عنوان قوی سیاه هست رو بخاطر ندارم، ولی برای خیلیها جزء بهترین کتابها بوده.
بگذریم، فکر کنم مشکلم با قوی سیاه حل نشدنی باشه. ; )
دعا میکردم که آماده شدن ناهار بیشتر طول بکشه تا بتونم بیشتر بخونم.
امروز صبح تمامش کردم، البته وقتی شوقم را برای خوندن این کتاب دیدم، ازش به عنوان یه کلک استفاده کردم تا کاری رو انجام بدم و جایزهام بشه مطالعهی این کتاب
گاهی مجبورم با این چیزا خودم رو گول بزنم و کاری که برام سختتر هست و به هر بهانهای از انجام دادنش متواری میشم رو انجام بدم.
چقدر هم در این مواقع ذهنت خلاق میشه و کلی کار برات میتراشه.
به خوندنش ادامه دادم، جایی از کتاب میخندیدم، جایی انگار خودم مرور میشدم، جایی به فکر فرو میرفتم و جایی اشکم سرازیر میشد، چندین حس رو با هر برگش تجربه کردم.
و خلاصهی این کتاب که در ذهن و قلبم نقش بست این هست:
تو زندگی هر کدوم از ما چیزی هست که قلبمون با تمام وجود اون رو میخواد و این خواستن هیچ وقت خاموش نمیشه، من خودم این مسئله رو تجربه کردم و در حال تجربهاش هستم.
یک حس و یک خواستن که هیچ وقت خاموش نمیشه و همیشه از تو تمنای رسیدگی و پرداختن بهش رو داره، یک رویا در قلبت، رویایی که برای تو هست.
و چقدر زیبا و شجاعانه است که پا در مسیر یافتن رویات بگذاری، مسیری که در اون شاید شکست باشه، رنج و درد و تنهایی باشه، اما مسیر پاسخ دادن به قلبت و آرامش یافتن تو هست.
اینکه وقتی راهی رو شروع میکنیم قطعا ناشناختههای مسیر و ابهامات زیادی هست، نترسیم و شروع کنیم بگذاریم که موانع خودشون رو نشون بدن و ما محکم بایستیم.
بالاخره باد موافقی هم خواهد وزید.
حسم به این نداهای قلبی این هست که اگر پاسخی نگیرند یک روز تبدیل به حسرت خواهند شد، یک حسرت بزرگ که کوچکترین گامی براش برنداشتیم و هرگاه به هر دلیلی یادشون بیفتیم فقط یک آه خواهیم کشید.
فکر کنم اگر یک روز انسان قادر به دیدن جایگاهی که میتوانست داشته باشد ، بشود درد عظیمی رو تجربه خواهد کرد و یک حس پشیمانی بزرگ، البته اگر خیلی دور باشه ازش و تلاشی نکرده باشه.
مثل بخشی از کتاب که مردجوان قصه کنار بلورفروش شروع به کار کرد و کار بلور فروش رونق گرفت، بلور فروش خودش رو مرور میکرد روزهایی که به موقعیت و روال زندگیش عادت کرده بود و هیچ تغییری ایجاد نمیکرد و فقط در حسرت بزرگی و رونق کار دوستانش بود.
زمان که کارش توسط مردجوان رونق گرفت بیشتر از قبل حس ناخوشایندی رو تجربه میکرد چون فهمیده بود که میتونست خیلی قبلتر از این به چیزی که میخواست برسه اما خودش نخواسته و همتی نکرده چون از تغییر کردن میترسیده.
بخش های از کتاب که دوست داشتم:
میبایست بین چیزی که به آن عادت کرده بود و چیزی که خیلی دلش میخواست داشته باشد یکی را انتخاب کند.
برای او همه روزها به هم شبیه بودند و وقتی همه روزها به هم شبیه هستند، یعنی انسان دیگر متوجه پیش آمدهای خوبی که در طی روز اتفاق می افتد نمیشود.
من هم مثل همه هستم، دنیا را آنطوری میبینم که دلم میخواهد باشد نه آنطوری که واقعا هست.
هر کسی راهی برای آموختن دارد. راه او مال من نیست و راه من مال او نیست.
من کاری را شروع کردهام که میتوانستم ده سال پیش شروع کرده باشم ولی خوشحالم که بیست سال دیگر صبر نکردم.
وقتی آدم عاشق است همه چیز بیشتر معنا دارد.
راز آینده در زمان حال است، اگر تو به حال توجه کنی، آن را بهتر خواهی کرد و اگر حال را بهتر کنی، آنچه پس از آن میآید، بهتر خواهد شد.
دیگر چیزی نگو، آدم دوست دارد چون دوست دارد، همین، هیچ دلیلی برای دوست داشتن وجود ندارد.
فقط یک طریق یاد گرفتن وجود دارد و آن از طریق عمل است.
هیچ کس نمیتواند از دلش بگریزد. برای همین است که بهتر است به حرفش گوش بدهی.
آدمها میترسند که بزرگترین رویاهایشان را متحقق کنند، چون یا فکر میکنند که لیاقتش را ندارند، یا این که نمیتوانند از عهده برآیند.
ترس از رنج از خود رنج بدتر است.
فقط یک چیز هست که تحقق رویا را ناممکن میکند و آن ترس از شکست است.
من خیلی اهل رمانم همیشه هم سرچ میزدم اولین چیزی که به چشمم میخورد ملت عشق بود ولی هی میگفتم بزا بعدا میخونم خلاصه بعد از چند ماه تصمیم گرفتم بخونمش و وقتی خوندمش دقیقا انگار فیلم میدیدم از بس غرقش شدم که توی دو روز خوندمش با سلول به سلولم حسش کردم و عاشقش شدم واقعا شاهکاره البته اینم بگم که اهنگ تو کافردل از استاد شجریان هم توی حسم بی تاثیر نبود چون همراه با اون این اهنگم گوش میکردم خلاصه توصیه میکنم ملت عشق رو حتما بخونید.
کتاب مصباح الهدی حاج اسماعیل دولابی وکتاب نامه های بلوغ عنی صاد برای من شگفت انگیز و و همچسن حسی رو داشتن
بحث جنگیدن و تلاش شد برای چیز هایی که میخوایم داشته باشیم.
یه نفر هست که دوستش دارم و اون هم من رو.
اما نکته ای که هست با وجود علاقه ای که مطمئنم بهم داره نه صرفا خیال های دخترانه، پا پیش نمیذاره
خسته شدم از این رابطه بلاتکلیف
نمیدونم باید بجنگم برای عشقی که میخوام یا باید بیخیال بشم
چون میدونید جنگیدن خیلی خووبه ها ولی توی این نوع رابطه ها مخصوصا از طرف منی که دخترم دلم میخواد برای من جنگیده بشه تا اینکه من برای طرفم بجنگم .
خلاصه که اینجوری… 🙂
گذری اومدم اینجا و چه مسئله ای رو مطرح کردمااا
دوست خوبم مهسا جان
من هم همجنس توام/آدم های خاکستری زندگی را رها کن ،بگذار ذهنت و قلبت نفس بکش،کسی که تو را بخواهد بی تردید برای به دست آوردنت می جنگد،تعلیق مفهوم مثبتی ندارد،خودت را نجات بده
یادمه چند سال پیش موقع خوندن کتابی این حس رو داشتم و می خوندم و باهاش گریه می کردم. بعدها یادش افتادم و سعی کردم ببینم اسم اون کتاب چیه ولی دیگه یادم نیامد و پیداش نکردم. چون کتاب برای کسی دیگه بود و بهش دسترسی نداشتم.
واقعاً یک چیزهایی هست که فراموش نمیشه. انگار تا امتحانشون نکنی دلت راحتت نمی گذاره و انگار درونت فریاد می زنه. شایدم اصلا اونو ادامه ندی و چون نمی دونی آخرش چی میشه، دوست داری حتما امتحان کنی و بعداً تصمیم بگیری.