نمیدانم تا به حال برایتان پیش آمده که حرفی در ذهن داشته باشید ولی توان بیان کردنش را نداشته باشید، یا ندانید چگونه و از کجا در موردش شروع به نوشتن کنید.
شاید هم علت ضعف کلامی و کم بودن دایره واژهگان من است.
از آن زمانی که کمی از غزلهای مولانا را خواندم یک بیتش مدام در ذهنم میچرخد، میدانم که در موردش حرف برای گفتن دارم و نمیدانم چگونه میخواهم بگویم.
انگار کم داشتن واژه عملکرد فکر کردنم را نیز مختل کرده است.
و اما آن بیت:
چیزی که رامش میکنی زان چیز رامت میکند
در ابتدا یاد شازده کوچولو میفتیم و حرفهایش در مورد اهلی کردن، بعد از آن درسی از متمم با نام رام کردن غولها در ذهنم میچرخد.
و افکاری که میآیند و میروند و فکر کردن به دنیایی که رامش کردهام و دنیایی که رامش شدهام.
چه چیزهای دیگری به جز قلب یک انسان است که میتوانیم تسخیرش کنیم و درست آن هنگام بندهی درگاهش شویم؟
شغلمان
تحصیلاتمان
فرزندانمان
داراییهایمان
یک موقعیت اجتماعی
یک دوست
وضعیت جسمی خوب
وضعیت ظاهری خوب
یک وضعیت به ظاهر با ثبات که به آن عادت کردهایم.
حالا کمی زاویه نگاهمان را تغییر بدهیم، ما با داشتن هر یک از موارد بالا خود را در نقطهی امن زندگی حس میکنیم.
یک مثال را با هم به صورت شاید بدبینانه مرور کنیم، همین مورد شغل دم دستتر و خوشمثالتر است. ; )
خوشحال از این هستیم که شغلی را کسب کردهایم، و برای داشتنش تلاش میکنیم، از آن لذت نمیبریم اما ادامه میدهیم.
ما به آن نیاز داریم، غرهای مدیر را هم میشنویم و ادامه میدهیم. بندهی آن شدهایم.
حتی جرات تصور کردن خود را بدون آن نداریم و احتمالا چیزی آن گوشهها منتظر ماست که شجاعت به خرج دهیم و به سمتش برویم.
من یک لنز بدبین را به چشم زدهام و به مسئله نگاه میکنم، به موقیعتهایی فکر میکنم که اسیر شرایطی شدهایم که از درون در حال تهی کردن ماست و ما شجاعت ترکش را نداریم.
و گاهی به شرایطی خو گرفتهایم و میدانیم که خوب نیست، اما حتی نمیخواهیم عمیق در موردش بیندیشیم چون هم پذیرش بد بودن شرایطمان درد دارد و هم احتمالا رنج ترک کردن یک نقطهی امن بر سرمان هوار خواهد شد.
از مواقعی صحبت میکنم که چیزی که رامش شدهایم را به اشتباه انتخاب کردهایم.
وگرنه که رام شدن چیز بدی نیست، میتوانی به دنبال رام کردن یک عادت خوب بروی و بعد از آن تو رام آن شوی و بدون آن نتوانی شبت را روز کنی ،مثلا رام نوشتن شوی.
باید جایی بایستیم و نگاه کنیم که در زندگی رام چه شدهایم، اگر خوب بود ادامه بدهیم و اگر بد بود درد فراغش را به جان بخریم.
احتمالا نقطهی تعادل در زندگی ما گام برداشتن بر روی یک لبه باشد، لبهای که یکطرف آن نقطهی امن است و طرف دیگر ریسک کردن افراطی، افتادن به هر سمت زندگی ما را به تباهی خواهد کشاند، شاید تباهی که متوجه آن نشویم و سالها با آن روزگار بگذرانیم.
و یاد گرفتنِ گام برداشتن روی این لبه احتمالا فرصتهای خوبی برای رام شدن را نشانمان خواهد داد.
دارم به هدفهایم فکر میکنم به اینکه با رسیدن به آنها خودم را رام چه چیز میکنم؟
به اینکه کجا از ترس به سمت نقطهی امن زندگیم افتادهام و کودکانه به آن چسبیدهام و کجا بدون پختگی، بیش از حد در حال ریسک کردنم؟
شاید نتوانم از رام شدن فرار کنم، اما میتوانم با چشمان بازتری آنچه را که رامش میشوم را انتخاب کنم.
پینوشت : گاهی میمانم برای نوشتههای خودم کدام دستهبندی را انتخاب کنم.، شاید نام مناسبتر برای این حرفهایم تهوعات ذهنی باشد، چیزی از ذهنت خارج میشود، شکل و شمایل درستی ندارد ولی گاهی ارزش کناکش بیشتر را دارد.
پینوشت برای مولانا: امیدوارم شب آرامی رو بگذارنی با این تحلیلهای من.
در مورد تصویر پست: کسی برایم فرستاده بود، با عنوان”زندگی با موبایل” اثر کازانفسکی.
پینوشت(۱۸ اسفند): دوستی پست رو خوندند و زحمت کشیدن و گفتن که شعر رو اشتباه نوشتم، و بیت درست به اینصورت هست” چیزی که رامش میکنی، زان چیز رامت میکنم”. برداشتهای من براساس شکلی که نوشتهام هست.
اون ما رو التماس میکنه، آقا تو رام شو تا من :
بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه / تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم
سپاس، من هم برای گفتن واژه کم می آورم و حرف ها و فکر ها و دیدگاه های بسیاری دارم که به زبان نمی آیند نمی دانم کمبود واژه است یا…