اگر بخواهم کتاب جزء از کل را در یک کلمه خلاصه کنم، آن کلمه “فوقالعاده” است.
کتابی که به شدت درگیر خواندنش شدم و با اینکه طبق برنامهریزی یک ساعت در روز وقت مطالعه به آن اختصاص داده بودم تا چهار ساعت هم طول میکشید.
اینکه منتظر بمانم تا یک روز دیگر بخوانم چه بر سر شخصیتهای داستان خواهد آمد از دستم ساخته نبود.
کتاب طوری نوشته شده است که حتی اگر نخواهی فکر کنی هم مجبورت میکند به فکر کردن.
در تمام طول مدت خواندن کتاب درگیر این بودم که در ذهن نویسنده چه میگذشته است؟ چگونه ذهنش تحمل ساخت اینهمه شخصیت و ماجرا را داشته؟
با بخشی از طنزهای آن لبخند میزدم، در جایی میگریستم و در جایی ذهنم آنقدر درد میکشید که میترسیدم به خواندن ادامه بدهم و دوست داشتم آن بخش زودتر از آن که سلامت عقلم را به خطر بیندازد تمام شود.
فکر کردن و کتابهایی که مجبورت میکنند فکر کنی را دوست دارم، هر چند تجربهی شخصیم این است که در بعضی موارد فکر کردن زیاد، خروجی جز درد و رنج ندارد.
به بعضی مسائل هر چه کمتر فکر کنی بهتر است، وقتی به پاسخ نمیرسی و همچنان ذهنت درگیر است چیزی تا مرز منفجر شدن مغزت نمیماند، تا از هم فروپاشیت، خیلی زجرآور است.
بعد از خواندن چندکتابی به این نتیجه رسیدهام که حسو حال، افکار و دنیای درون ما روی برداشتمان از کتاب تاثیر میگذارد و قطعا من هم بخشهایی را برداشت کردهام که شاید مطابقت بیشتری با من داشته است.
یک چیز دیگر هم که در این کتاب برایم پررنگ بود، نقش محیط بر زندگی انسان، نقش اطرافیانت اینکه در چه هوای فکری نفس میکشی و چه اکسیژنی به مغزت میرسانی و تاثیر ژن بر شخصیت انسان.
میدانم که این تاثیرها صددرصد نیست اما چیزی نیست که بتوان نادیدهشان گرفت، مثل افرادی که در ژن خودشان یک بیماری جسمی یا روحی را حمل میکنند و در شرایط خاص فرصت بروز آنها پدید میآید و مسیر زندگی شخص به کلی عوض میشود.
بخشهایی از کتاب که برایم قابل تامل بود(سعی کردم بخشهایی را بیاورم که کمتر دیده شدهاند):
گذشته توموری بدخیم و لاعلاج است که تا زمان حال خود را میگسترد.
میدانی که هرگز نمیشود از دست خود گریخت، نمیشود از گذشته فرار کرد، آدم هر جا برود گذشتهاش را با خود میبرد.
هیچ وقت نمیتوانم رد گذشته را در زندگیام بیاثر بدانم ولی نگاهم به گذشته مانند یک تومور بدخیم نیست، گذشته چه خوب چه بد میتواند یک راهنما باشد برای ادامهی مسیر، هر چند اگر بد باشد گاهی تغییر دادن مسیر خیلی سخت میشود و خوب بودن گذشته هم نمیتوانداطمینانی برای خوب ادامه دادن باشد.
باید در ایستگاههایی بین مسیر ایستاد و مسیر گذشته و آینده را نگاه کرد و اگر مسیر درست بود ادامه داد و اگر نه آن را اصلاح کرد. ترجیح میدهم از وسط مسیرِ هر چند طولانی که رفتهام تغییر جهت بدم تا به انتها برسم و بفهمم که کلا اشتباه رفتهام.
مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت و در زیر این نقاب غیر قابل تغییر موجودی هست که دیوانه وار در حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه.
به این جمله فکر کردم و به صورت کلی قبولش دارم، طوری که مردم از بیرون فرد را میبینند با چیزی که واقعا آن شخص هست یکی نیست.
شاید بعضیها اجازه پیدا کنند که کمی نزدیکتر بیایند و به خود واقعیت نزدیکتر شوند ولی باز هم کسی قادر نخواهد بود کامل بشناسدت و بخشهایی هست که فقط برای خود شخص شناخته شده است.
حتی در گذر زمان آدم ها تصویر دوری را که از تو دارند را حفظ میکنند ولی تو کیلومترها با تصویر قبلت فاصله داری.
چیزی که نمیفهمیدم این بود که مردم تفکر نمیکنن، تکرار میکنن. تحلیل نمیکنن، نشخوار میکنن. هضم نمیکنن، کپی میکنن، اونوقتها یه ذره میفهمیدم که بر خلاف حرف بقیه، انتخاب بین امکانات در دسترس فرق داره با اینکه خودت برای خودت تفکر کنی.تنها راه درست فکر کردن برای خودت اینکه که امکانات جدید خلق کنی، امکانهایی که وجود خارجی ندارن.
بازی یک جور تمثیل است: به اندازهی کافی صندلی یا خوشبختی وجود ندارد که به همه برسد، همینطور غذا، همینطور شادی، همینطور تخت و شغل و خنده و دوست و لبخند و پول و هوای تمیز برای نفس کشیدن … و موسیقی همچنان ادامه دارد.
من یکی از اولین بازنده ها بودم و داشتم فکر میکردم آدم باید در زندگی صندلی خودش را همراه داشته باشد تا محتاج منابع عمومی رو به کاهش نباشد[…]
خائنانهترین خیانتها آنهایی هستند که وقتی یک جلیقهی نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ میگویی که احتمالا اندازه کسی که دارد غرق می شود نیست. […] نفع شخصی: ریشه ی سقوط ما همین است[…]
وقتی از دنیا کنار میکشی دنیا هم به همان اندازه از تو کنار میکشد.
مردم همیشه بر کسی که برای زندگیاش الگوهای شخصی اختیار میکند خشم میگیرند، چون منش خلاف عرفی که برمیگزیند باعث میشود احساس خفت کنند همانند موجودات عادی.
فورا شروع کردم به بستن بار سفر. چمدان قهوهای کهنهای بیرون کشیدم و داخلش چند تکه لباس چپاندم. بعد در اتاق خوابم دنبال چیزهای خاطرهانگیز گشتم، ولی تا یادم افتاد وظیفهشان زنده کردن خاطرات است دست از جستجو کشیدم. گور پدرشان. دوست نداشتم خاطراتم را با خود ببرم این طرف و آن طرف. خیلی سنگین بودند.
خجالت آور است تماشای کسی که آخر عمری خود را موشکافی میکند و به این نتیجه میرسد تنها چیزی که با خود به گور می برد شرم زندگی نکردن است.
خاطرم هست که یکبار فکر کردم مدت کمی زنده هستم، حدود دو ماه، من هیچوقت از مرگ نمیترسیدم ولی اون چندروز تا اینکه بررسی پزشکی بشوم و متوجه بشوم که هیچ مشکلی ندارم خیلی حس بدی رو تجربه کردم، حس زندگی نکردن. حس خیلیخیلی دردناکی است وقتی متوجه میشوی وقت رفتن هست و تو فقط انباشتهای از کارهای نکرده و آرزوهای به سرانجام نرسیدهای.
نمیدانم شاید به قول بخش زیر از همین کتاب، کسی رضایت رو موقع رفتن تجربه نکند ولی هر چه قدر بیشتر زندگی کرده باشد، حس خسران کمتری رو تجربه خواهد کرد.
فکر میکرد اگر فقط به یکی از آرزوهایم برسم با حسی از رضایت به گور میروم. مگر کسی وجود دارد که راضی به گور برود؟ تا وقتی حتا یک خارش برای خاراندن باقی مانده چیزی به اسم رضایت واقعی وجود ندارد. و برایم مهم نیست شما چه کسی هستید، همیشه یک خارش هست.
فقط در لحظهی خداحافظی است که آدم کارکرد کسی را میفهمد.
بنظرم جملهی درستی هست البته واژهی “کارکرد” رو نمیپسندم شاید “جایگاه” کلمهی بهتری باشد، یاد این عکس نوشته از متمم افتادم.
بعد از تمام چیزهایی که در زندگیام دیدهم داشتم به این نتیجه میرسیدم چرخ تاریخِ شخصی بر محور تفکر میچرخد و بنابراین تاریخ من گلآلود بود چون تفکرم گلآلود بود. تصور کردم احتمالا تمام تجاربم تا حالا تجسم ترسهایم بوده(خصوصا ترسم از ترسهای پدرم). خلاصه اینکه یک مدت کوتاه اعتقاد داشتم که اگر شخصیت انسان سرنوشتش است و شخصیتش نتیجهی اعمالش، و اعمالش نتیجهی افکارش، پس شخصیت، اعمال و سرنوشت وابستهاند به طرز تفکر هر آدم. ولی حالا دیگر مطمئن نبودم.
من از ترسی هراس دارم که قادر است به شکلی ناخودآگاه وادارم کند دروغی آرامش بخش یا گیج کننده جعل کنم، دروغی که شاید بدل به بنیان زندگیام شود.
پدرم همیشه مدعی بود مردم اصلا سفر نمیکنند، بلکه تمام عمرشان به دنبال شواهدی میگردند تا اعتقاداتی را که از ابتدا داشتهاند توجیه کنند. البته که الهامات جدیدی بهشان میشود ولی بعید است این الهاماتِ نو بنیاد اعتقاداتشان را در هم بشکند-فقط طبقاتی بر آن اضافه میشود. او اعتقاد داشت اگر پایه بدون تغییر باقی بماند مهم نیست چه بنایی به آن اضافه کنی، این اسمش سفر نیست. چندلایه کردن است. اعتقاد نداشت کسی از صفر شروع میکند. اغلب میگفت «آدمها دنبال جواب نمیگردند، دنبال حقایقی میگردند که خودشان را اثبات کنند.»
راحت قبول میکنیم بدترین موجود که بیشترین آسیبها را میزند انسان است، ولی به هیچ عنوان نمیتوانیم بپذیریم بهترین موجود، کسی است که سعی در القای تخیل و خلاقیت و همدلی دارد، میتواند یکی از ما باشد. خیلی نظر خوبی به خودمان نداریم ولی خیلی هم از این پایین بودنمان ناراحت نیستیم.
پینوشت: قبلا دو بخش کوچک دیگر از کتاب جزء از کل را در این پست نوشته بودم، همچنین معرفی این کتاب را در سایت متمم هم میتوانید مطالعه کنید.