مدتی پیش دو پیشنهاد طراحی سایت داشتم به شرح زیر:
- مورد اول: سایتی مثل دیوار میخواستند با هر مورد اضافهای که از نظر من بودنش خوب باشد.
- مورد دوم: یک فایل ورد به من داده شد که در آن نمای سایت کاملا طراحی شده بود و من فقط باید مشابه آن را اجرا میکردم.
برای مشتری دوم کاملا مشخص بود که چه میخواهد و خروجی کار چه خواهد شد و برای من هم قابل درک بود که چه باید انجام بدهم.
اما مورد اول، از نظر من فقط یک ایده بود که به ذهن یک شخص رسیده بود و فکر میکرد که ناب است، هرچند از نظر من توجیهی برای انجام دادنش وجود نداشت، سعی کردم به هر ادبیاتی بگویم که اجرای ایدهاش حداقل با ذهنیت الانش درست نیست.
باید متخصص تولید محتوا و پشتیبان سایت داشتند که کسی در کار نبود، بازار هدف مشخص نبود و دید این بود هر چه بازتر بهتر و موارد نامشخص دیگر، فقط قرار بود یک سایت راه بیفتد و من نمیدانم قرار بود چگونه کار کند.
البته از من این انتظار میرفت که خودم محتوای اولیه را آماده کنم و احتمالا تولید محتواهای بعدی هم بعد از راهاندازی به عهدهی خودم باشد.
مجبور بودم سرچ کنم و چیزی شبیه به آنچه فکر میکردم در ذهن آن شخص هست به او نشان دهم و بگویم منظورش این است؟ و اینکه مثلا فقط این موارد را داریم و من بیشتر نمیتوانم.
و پاسخ نه میگرفتم، و اینکه چیز بیشتری میخواستند و اینکه من بگویم چی خوب است. خلاصه که حرف هم را نمیفهمیدیم.
در دو مثالی که ذکر کردم، یک تفاوت کاملا واضح بود، شفافیت ذهن نسبت به آنچه میخواهیم.
و از آنزمان با خودم فکر میکنم که چقدر ما شرایط مشابه آن پیشنهاددهندهی اول را تجربه میکنیم.
چون خودمان نمیدانیم چه میخواهیم، طرف مقابل هم نمیتواند درک کند که ما چه میخواهیم و او را هم مستاصل میکنیم و از رسیدن به هدف بازمیمانیم.
چند مثال دیگر:
میرویم یک لباس یا کفش بخریم، نمیدانیم چه رنگ و مدلی میخواهیم، همینطوری نگاه میکنیم و فروشنده هر چه مدلهای مختلف نشانمان میدهد قادر به انتخاب کردن نیستیم و در آخر هم خود را خسته کردهایم هم او را و یا خریدی میکنیم که رضایتبخش نیست.
برایمان مشکلی پیش آمده، کمک میخواهیم ولی شفاف نمیگوییم، مثلا میگوییم ناراحتم، دلم گرفته و طرف مقابل هر چه تلاش میکند فایدهای ندارد.
در رابطهی عاطفی یکی از طرفین با خودش بلاتکلیف است، اصلا نمیداند میخواهد ادامه بدهد یا نه، تصمیمش درست است یا نه، طرف دیگر هم که نمیداند مشکل از بلاتکلیفی طرف مقابل با خودش است نه از او، هر چه دست و پا میزند برای حفظ رابطه، بینتیجه میماند و شاید ماهها به اشتباه یک رابطه مرده را ادامه دهد و همیشه فکر کند که نکند اشتباه از من بود.
شخصی میرود در خانهی خدا و دعا میکند، خودش هم نمیداند که از خدا چه میخواهد و خدا قرار است چه کند، آخر سر هم میگوید خدا هم جواب نداد.
حالش خراب است، این را میداند، ولی دقیقا نمیداند چهاش است، از نشستن و رودرو شدن با خودش هم فراری است و در نهایت میگوید هر چه تقلا میکنم بینتیجه است، اصلا من بدشانسم هر راهی را میروم بنبست است، در صورتی که وقتی پایش درد گرفته، سرش را با دستمال بسته و انتظار بهبود داشته.
یا مثلا هدفی برای خودمان انتخاب کردهایم، اما دلیل انتخاب آن هدف و جزئیات آن هم مشخص نیست بخاطر این قادر به ادامه دادن نیستیم، شخصی میگوید که میخواهم مشهور بشوم، اما نه میداند چرا این را میخواهد، نه میداند تعریف خودش از مشهور بودن چیست و نه مسیر این هدف را مشخص کرده است.
مثلا در گروه سحرخیزی، گاهی یکی از اعضا از من سوال میکرد، حالا صبح بیدار شدیم چیکار کنیم. برای من مشخص بود که این شخص قادر به ادامه دادن نخواهد بود مگر اینکه خودش دلیلی برای اینکارش پیدا کند.
و مثالهای دیگر، شرایطی که در آن مشخص نبودن تکلیفمان با خودمان ما را در یک حلقهی باطل میاندازد و هرچه هم تلاش کنیم به نتیجه نمیرسیم و هر که را هم که با ما برخورد داشته باشد را دچار اشتباه و آشفتگی میکنیم.
قطعا برای اینکه به مقصد برسیم، اول باید بدانیم که مقصد کجاست و چرا میخواهیم به آنجا برویم و چگونه، حالا راه بیفتیم.
با شرط بالا اگر نیاز به کمک پیدا کردیم، با شفاف بودن ذهنمان نسبت به مسئلهی پیشِ رو کمکهای حرفهایتری را هم خواهیم گرفت و احتمالا خودمان هم بتوانیم سراغ فرد درستی برای کمک گرفتن برویم.
یکی از کارهایی که من برای روشن شدن تکلیفم با خودم انجام میدهم، نوشتن است و صحبت کردن با خودم.
گاهی هم که ببینم دارم از مواجه شدن با خودم فرار میکنم به این علت که دردِ بعد از تصمیمگیری را نکِشم و وضعیت امنم را رها نکنم، انتخابم بیرحمی و دعوای اساسی با خودم است.
این مطلب بسیار عالی هست
شفافیت ذهن
شفافیت ذهن
شفافیت ذهن
جالبه وقتی یه مطلبی که همش داره داخل ذهنت وول می خوره رو یه نفر دیگه یه نقطه دیگه دنیا تحریرش کنه
روشت عالیه
موفق باشی هم نظر جان