پیشنوشت: این پست واقعا یک تهوع ذهنیست، دورتر باشید تا آلوده نشوید.
خودم میدانم امروز از آن روزهاست که کلا روی ساز ناسازگاری کوک شدهام اما چه کنم، همین است که هست.
دیروز آنقدر تلخی به جانم ریخته شد ،که شب را با سردرد خوابیدم و صبح را با ته رنگ غم آغاز کردم.
به نوشتن هم شک کردم، فکر کنم شک تازهای نیست.
برای چه مینویسم، اصلا چه معنی میدهد که بیایم و اینجا بنویسم.
دستهای از این حرفها در ذهنم رژه میرود و به خودم میگویم لیلا، حرفهای آقا معلم را یادت رفت؟
میروم و دوباره میخوانمشان، قسمت پاسخ به سوال اولم را میخوانم، مواردی هستند که تائید میکنم.
یعنی مسیر دیگری برای رسیدن به آنها نیست؟
اصلا چرا، باید به صورت عمومی بنویسم؟
چه فایدهای دارد نوشتن به صورت عمومی.
گاهی میگفتم شاید حرفهای من به درد کسی خورد، مسیر زندگی کسی را زیباتر یا قابل تحملتر کرد و راستش همین برایم کافی است.
حتی اگر بدانم بودن من در این دنیا، زندگی کسی را زیباتر کرده است شاید برایم کافی باشد.
ولی امروز از آن روزهاست که حتی این پاسخ هم قانعم نمیکند.
امروز چنددقیقهای عکسم را در وبلاگم قرار دادم، بعد آن را برداشتم.
به لزوم بودنش فکر میکردم، چه نیازی است که عکسم باشد یا نباشد.
اسمم باشد یا نباشد.
پاسخی که قانعم کند نداشتم و برداشتمش.
خودم وقتی وبلاگ کسی را میخوانم دوست دارم بدانم آدم پشت نوشتهها کیست و اگر قسمت دربارهی من داشته باشد، حتما آن را میخوانم.
ولی باز هم قانع نشدم، حتی میگویم خب که چی قسمت دربارهی من، مدتهاست که میخواهم آنجا بنویسم “خودم هم نمیدانم”.
واقعا انگار روز گیر دادن است.
به نوشتههایم فکر میکنم، چنگی به دل نمیزند، اصلا فرقی نمیکند بنویسیم یا ننویسیم.
گاهی دچار وسواس میشوم که اینها چیست مینویسی.
یه چیز به درد بخور بنویس، خوب اگر بلد بودم مینوشتم، فعلا همین است.
و گاهی به خودم حق میدهم که چرند بنویسم، مثل همین الان ولی ادامه بدهم.
یعنی نمیتوانم برای خودم بنویسم؟ نمیدانم شاید آن موقع انقدر متعهد نباشم به نوشتن.
چرا، چه فرقی میکند مگر؟
چرا نباید به خودم متعهدتر باشم، چرا نباید بتوانم این مسیر را با نوشتن فقط برای خودم ادامه بدهم.
مثل خیلیهای دیگر که مینویسند اما فقط برای خودشان.
تو که قبلا مینوشتی و کسی هم نمیخواند، الان هم که بیشتر نوشتههایت برای خودت هست، چه گیری دادی به وبلاگت؟
میدانی، فکر کنم وقتی دلیل قانع کننده و فکر شدهای برای کارهایت نداشته باشی، تهش همین میشود.
گاهی فکر میکنم اگر من هم فقط در مورد یک حوزه مینوشتم بهتر بود، الان از هر دری مینویسم.
نمیدانم، شاید هم دلیل دیگری دارد.
اینروزها پررنگترین واژهی حرفهایم “نمیدانم” است.
تمام میشود، اینبار هم تمام میشود، اما امیدوارم که پاسخهایم را بیابم.
میدانم که این پریشانی هم بخشی از همان پریشانی بزرگترم است. یافتن چیزی که ارزش صرف زندگی را داشته باشد، چیزی که راضیم کند و بگویم، آهان هدف زندگیم همین است.
هیچ دلم نمیخواهد کسی سرچ کند و بیاید یک تهوع تحویلش بدهم و برود، پس همان بهتر که بخش yoast را برایش خالی رها کنم.
البته خودم که وبلاگ دیگران را میخوانم میروم و پا در همین تهوعها میکنم، بنظرم وقتی آدم تهوع میکند، خودش را بالا میآورد، خود خودش را و گاهی همین تهوعاش باعث میشود کمی بیشتر فکر کنی و تو هم تهوعت بگیرد.
عمو جان اول یکم املا و انشا تمرین کن بعد بنویس
سلام لیلای خوب
من هم دلم میخواد که یه وبلاگ راه اندازی کنم و با خوندن راهنمایی های محمد رضا شعبانعلی بیشتر ترغیب شدم. مرسی بابت لینکی که از نوشته پربارش گذاشتی.
شما هم جز بوک مارک های من شدی 🙂
راستش یه سرچ کوچیکی کردم و دیدم که از طریق بلاگفا و گوگل میشه وبلاگ رو راه اندازی کرد. اسم وبلاگ شما اون پسوند بی ریخت و طولانی “blogfa” رو نداره. شما از چه طریق وبلاگ زدی؟ ممنون میشم راهنمایی کنی.۳>
سلام زهرا
من از سرویسهای وبلاگ استفاده نکردم بخاطر این اون پسوند رو ندارم.
سایتم با وردپرس هست، میتونی با خوندن این راهنمای طراحی سایت شروع کنی.
سلام لیلا
عکس کو؟ کجاست؟ چرا من ندیدمش؟ 🙁
لیلا یه مرحله دیگه از”نوشتن به صورت عمومی” هست که بعد از این وبلاگ نویسی قرار می گیره. و اون اینه که هم بنویسی و هم با یک اعتماد به نفس(از نوع ماورایی:) ) با صدای بلند برای دیگران بخونیش و اونها چشم در چشم نظرشونو درباره نوشتت بهت بگن. حس این نوع نوشتن برای من معرکه بود واقعا، تو هم می تونی امنتحانش کنی. در پست بعدیم به بهانه ی این پست تو یکی از اون نوشته ها رو میگذارم.
یه قلب قرمز گنده برای تو
سلام شیرین
پستش قدیمی هستش، داشتم رو ظاهر سایتم کار میکردم بعضی لینکها باز آپدیت شده بی اجازه از من.
تو که دیدی منو : )
برای دیگران که نخوندم، برای خودم میخونم گریهام میگیره : |
پس من منتظر دوتا پست هستم، یکی که الان اشاره کردی یکی هم قبلا گفته بودی، درباره کتاب هویت، یادم نمیرههاا ; )
پس رودست خوردم از این لینکا، نمیذارمش D:
آره دیدم ولی خب انقد خوبی که هر چه بیشتر ببینمت بهتره. چشم درباره هویت هم میگذارم، امان از این وسواس چون دوست دارم کتابو دلم میخواد یک چیز خوب در بیاد. اول این رو میگذارم، اولین داستانی که نوشتم.
خیلی هم عالی، منتظر خوندن اولین داستانت هستم.
سلام لیلا
من اولین باره اینجا میام.
راستش من جزء همون «خیلیهام» که برای خودشون مینویسن.
: «چرا نباید به خودم متعهدتر باشم، چرا نباید بتوانم این مسیر را با نوشتن فقط برای خودم ادامه بدهم.
مثل خیلیهای دیگر که مینویسند اما فقط برای خودشان.»
نمیدونم چی بگم اما من از بس برای خودم نوشتم، فک کردم نکنه مریض شدم و وسواس دارم؟ این بود که تو گوگل خواستم دنبال دلیل بیماریم بگردم و دقیقا این واژهها رو سرچ کردم: «کسی که خیلی مینویسه وسواس» و پرت شدم تو دنیای تو!
نه لیلا نمیشه برای خودت بنویسی، باید بریزی بیرون از خودت.
اگه به این جهان نگاه کنیم، هیچ موجودی با خودش رابطه نداره.
هیچ موجودی چیزی درون خودش نداره که زندگی رو ازش بدزده!
هیچ موجودی در تهواعات بیرونریخته یا درونی خودش دست و پا نمیزنه
یک گل فقط یک گله. یک حیوان مثل سگ فقط یک سگه، یک قناری هم فقط یک قناری. قناری با خودش حرف نمیزنه بنابراین با خودش رابطه نداره؛ زندگی همینه دقیقاً.
ما چیزی درونمون داریم که ناخودآگاه زندگی رو ازما دزدیده و دائم میدزده؛ تهوعات ذهنی.
لیلا جان، این تهوعات به شکل واژه ها و تصاویرِ بعضاً گنگ تو طول روز درسرمون میاد و میره، وقتی مینویسیمشون و ثبتشون میکنیم اون هم فقط برای خودمون اتفاق خوبی نیست، من فک میکنم مارو مریض میکنه.
قدر مخاطبتو بدون.
سلام
ممنون از نوشتن نظرتون در اینباره.
اگر فکر میکنید نیاز هست که نوشتههاتون خونده بشه، میتونید وبلاگ نویسی رو امتحان کنید.
هر چند فکر نمیکنم نوشتن برای خود باعث بیماری بشه یا چیز بدی باشه.
سلام
این حالی که تو رو مجبور کرده بیایی اینجا و دق و دلی ات را خالی کنی از معجزات نوشتنه.
اصلا یکی از کاربردهای نوشتن همین خالی کردن درونت هست.
شاد باش و شاد زی.
دوست داشتم بنویسم نوشته هات بهم امید میده دیدم نوشتی همینم کافی نیست برات. می خواستم بگم درکت می کنم. گاهی اوقات هیچ دلیلی قانع کننده در اون لحظه وجود نداره و می تونی همه چیو زیر سوال ببری. هر هدف کوچک و بزرگی رو. نمی دونم لیلا از چیه. از فکر کردن زیاده یا از فهمیدن بیشتره. لیلا این جور موقع ها می دونم حرکت کردن با این وضعیت خوبه ولی سختتره. شایدم اینم از ویژگی های آدمی زاد بودنه می دونی، می فهمی، حالا تو این وضعیت باید ادامه بدی. من نوشته هاتو می خونم. لیلا هر چی باشه، ما اون ته ذهنمون دوست داریم با ادم های دیگه ارتباط داشته باشیم، شنیده بشیم. راستش منم هر چند الان نمی نویسم یه مدته ولی همون اول و بعدها این سواله برای منم بود که حالا که می نویسم چرا عمومی بنویسم. اضلا خوب که چی. تهش چی. میدونی اخرش فکر که می کردم دیدم شاید منم مثل خیلی های دیگه دوست دارم شنیده بشم، حرف بزنم و تعامل داشته باشم. بگم وجود دارم.حس خوبی داره و علاوه بر اون همین که مثلا خود تو نوشته هات به یکی یا چند نفر امید بده حتما حس خوشایندی داری.
لیلا دوباره درکت می کنم و می فهمم. مثلا الان یکی به من بگه یکسال دیگه تموم میشم یا هفته دیگه اولویت من چی میشه. می دونم خیلی از کارای الانمو نمی کنم. اعتراف می کنم لیلا سوال جدا سختیه.
به خاطر هر که اینجا رو می خونه بنویس. هر چی نباشه ما اهلی نوشته هات شدیم.
سعیده، تو این گرمای هوا، بهم حق بده مغزم گرما زده شه
; )
الان خوبم سعیده(زنده میمونم)، فقط داشتم فکر میکردم. شاید فکرام یه ذره عجیب غریب بود یا نباید مینوشتم.
من کلا هر قدر هم حالم بد باشه و بشه، تهش نمیتونم بشینم، ترجیح میدم در حرکت بمیرم تا در گوشهای کز کرده در ناامیدی. نگران نباش دوستم.
پینوشت: تو خط آخر هم خیلی دیگه منو تحویل گرفتی، جو میگیرم مغرور میشما دختر.
عجیب غریبم نبود. خوب کردی نوشتی.
آره می شناسمت خوب دیگه. همیشه در حرکتی در هر شرایطی انقدری که بعضی وقتا تعجب می کنم.
خوبه خوبی 🙂
عیبی نداره تعریفم داشتی یکمم مغرور شو به هیچ جا بر نمیخوره (شکلک چشمک زن)
اینکه گفتی دوست داری در حرکت بمیری رو خوشم اومد 🙂
چند مدت پیش خیلی حالم خراب بود. خیلی شدید. زیاد هم گریه کرده بودم. در همون حالت که دراز کشیده بودم ته ذهنم گفتم: طاهره یعنی میخوای اینجوری بمیری؟ یعنی اگه این آخرین لحظات زندگیت باشه میخوای اینجوری دنیا رو ترک کنی؟
پاسخ من این بود که نه. لااقل دلم نمیخواست با غم و غصه این دنیا رو ترک کنم.
البته فکر نکنی با چنین پرسش و پاسخ ذهنیای متحول شدم و از اون به بعد شادی رو پیشه کردم. خیر.
بعد از اون روز هم بازم حالم از یه چیزایی و از یه آدمهایی سخت گرفت. باز هم هفتهی پیش داشتم غصه میخوردم.
اما میدونی. یه چند روزیه که عجیب دلم غصه خوردن نمیخواد. حس منفی و بد و پوچی نمیخواد. نگران بودن نمیخواد.
نمیدونم از اثرات خوندن درسهای روانشناسی مثبتگرا توی متمم هست یا نه. ولی هرچی هست چند روزه که احساس خوبی دارم. حالا این احساس خوب تا کِی دوام داره نمیدونم. فقط میدونم که در حال حاضر حسِ زندگی کردن در من جریان داره 🙂
پینوشت بیربط: لیلا چرا نمیری اون پرسشنامهها رو توی متمم جواب نمیدی. میخوام بدونم امتیازت چنده. اصلاً هم فضول نیستم. این حقِ منه که بدونم 😉
طاهره، دومین کامنتت شد که دربارهی مرگ من صحبت میکنی، سومی رو بذاری رفتم. : D
آره طاهره، این تلخیها رو تقریبا هممون تجربه میکنیم، خوبیش این هست که میدونی ماندگار نیستن ولی گاهی انقدر سنگینن که فلجت میکنن و این آزار دهنده است.
چقدر خوب که الان سرشار از این حسهای خوب هستی، البته تجربه ثابت کرده که وفادار نیستند، پس تا میتونی از این حس و حالت سوء استفاده کن.
داشتم برای خوب شدن حس و حالم مستند برایان کاکس رو میدیدم : ) نمیدونی با چه خساستی میبینم که مبادا قسمتهاش تموم بشه. خیلی لذتبخش هستند برام. دلم طبیعت و تنهایی میخواد.
پاسخ پینوشت: اومدی گولم بزنی برم درسهای روانشنانسی مثبتگرا رو بخونم. روانشناسی مثبتگرا باید بیاد پیش من دوره ببینه. : P
راستش طاهره، دو سه روزی که لپتاپ نداشتم، بعدش اومدم متمم، چه استقبالی شد ازم : ( رفتم سراغ درس “مشغول بودن با کارکردن متفاوت است” و بدجوری بهم ریختم، حتی نتونستم کامنتهای درس رو کامل بخونم، نشسته بودم گریه میکردم و برای خودم مینوشتم : |. از اونروز دیگه نتونستم درسها رو بخونم، ذهنم درگیره مفهومش هستش.
اگر خوندم و پرسشنامهها رو جواب دادم، کامنت هم نگذارم برات ایمیل میکنم که حقت ادا شه. ; )
کجا میری؟ ها؟ ؛)
در ضمن من اهل گول زدن نیستم. دیدی که والد درونی قوی دارم که یه جورایی به هر کسی که میرسه براش «باید» «نباید» میکنه. حالا که این طور شد، برو بشین درسهای روانشناسی مثبتگرا رو بخون و همهی تمرینهاش رو هم حل کن. میام میبینما 🙂
بله بله، والدت رو دیدم، اولین بار نزدیک بود بزنم. ; )
باشه، از شنبه میخونم : P بیا ببین( ای امان از دست آقا معلم)
معمولاً روی “واقعیت” اسامی و القاب مختلفی گذاشته میشه. اتفاقاً به نظرم “تهوعات” هم میتونه لقب قشنگی باشه 🙂
بهرحال اسمش هرچی که باشه تفاوتی در اصل موضوع نداره. چون واقعیته. چون باید اتفاق بیفته. چه دوست داشته باشیم چه نداشته باشیم
اما مهم اینه که:
میگذره…
شک (چه کهنه چه تازه)
رژه رفتن کلمات در ذهن
سردرگمیِ در “کدام مسیر”
وسواس
پریشانی
و …
همگی واژههای آشنا و همدم تنهاییهای هر وبلاگنویسی بوده و هست.
🙂
موفق باشین
سلام
من همیشه پستای بلاگ شما رو می خونم و بنظرم خیلی خوب می نویسید بنظرم صاف و صادق می نویسید و این امتیاز خیلی بزرگیه.قلمتون دل نشینه. فقط خواستم بگم شما کسی رو مجبور نمی کنی اینجا بیاد و نوشته هاتون رو بخونه که بابت این تاسف بخورید که وقتش هدر میره یا بدش بیاد. می تونه نخونه .نهایتا اگر مثل اون داستان پشت نویسی عکس بیاد جوابش رو می گیره و میره یا حداقلش اینه که یه متن خوب می خونه