هویت

واژه‌هایی هستند که هر کسی در عمق ذهنش نسبت به آن‌ها حساس است، وقتی جایی آن‌ها را می‌بیند و می‌شنود سنسورهای ذهنیش آلارم می‌دهند، درگیرش می‌کنند که نادیده از کنارش نگذرد.

هویت برای من یکی از آن واژه‌هاست، آن‌چنان که معنا و بی‌معنایی، آن‌چنان که حقیقت، رنج، زندگی و مرگ، فلسفه و واژه‌هایی دیگر.

هویت اما نام کتابی است که چندروز پیش همراه با کتاب‌ها و هدایا و نامه‌ای از طرف یک دوست به من رسید.

انتظارش را نداشتم و حسابی غافلگیر و خوشحال شدم.

احتمالا  بازی سنسورهای ذهنیم بود که نتوانستم تحمل کنم و آن‌ کتاب را بین کتابی دیگر مطالعه کردم.

هویت نام رمانی از میلان کوندراست، قبلا از او کتاب جاودانگی را خوانده‌ام.(فکر می‌کردم و یقین داشتم که در مورد جاودانگی نوشته‌ام، اما پیدا نکردمش)

آنچه در اتمام کتاب بسیار پررنگ بود، نوع به پایان رسیدن داستان بود، متوجه می‌شوی که یک بخش داستان خواب است.

اما این خواب از کی شروع شده و چه اندازه از داستان در خواب اتفاق افتاده را نمی‌دانی، شاید از همان اول شاید وسط ماجرا شاید کمی به انتهای ماجرا مانده، این را نمی‌دانی.(شاید هم با خواندنش خودت به خواب روی)

و رنج‌هایی که کشیده می‌شود، سوءتفاهماتی که رخ می‌دهد چقدرش متعلق به عالم خواب است، این را هم نمی‌دانی.

کمی شبیه زندگی است، یاد نوشته‌ای که در یک کتاب خوانده‌ام و نمی‌دانم چه کتابی فقط می‌دانم حدود ۱۳-۱۴ سال پیش بود می‌افتم، این‌که خیلی از اتفاقات تلخ نمی‌افتد و ما فقط در ذهن خودمان زجر می‌کشیم.

زجری که هیچ‌وقت علت آن رخ نخواهد داد.

خصلت تلخی است که وجود آدمی به آن آلوده است، غصه‌ی رنج‌هایی را می‌کشیم که رخ نخواهند داد.

اکثر اوقات حتی اگر رخ بدهند هم به آن تلخی که در ذهنمان تصورش کرده‌ایم نیست.

**

دیروز عکس نوشته‌‌ی زیر را از متمم می‌خواندم، یاد جمله‌ی “تنها آزادی ما انتخاب میان تلخی و خوشی است” از این کتاب افتادم. نوع نگاه ما به اتفاقات تنها آزادی است که در برابر اتفاقات داریم، آن‌ها رخ خواهند داد و ما با نگاه خود به آن‌ها معنا می‌دهیم.

گاه زشتی و تلخی یک مسئله فقط بخاطر ذهنیت و نوع نگاه ما است و آن بیرون و در وجود آن مسئله چیز بدی وجود ندارد.

نوع نگاه ما به مسائل

بخشی از ماجرای این کتاب بخاطر شناخت ناقص طرفین از هم است، افکاری که بیان نمی‌شود یا ترس از بیان آن است.

بنظرم هیچ کسی حتی خود شخص هم به صورت کامل به احوالات خودش واقف نیست(البته چه خوب که حداقل خودش واقف باشد) اما همین بخش تاریک و بخش ناشناخته‌مان برای دیگران، سایه‌ای روی روابطمان با دیگران می‌اندازد.

و چه خوب که هنر گفتگو کردن را بلد باشیم و به نسبت روابطمان این بعد ناشناخته را کم کنیم و از بازگو کردن و نمایش خود واقعیمان بیم نداشته باشیم، البته نه برای هر کسی.

هرچند که گاهی اوقات واقعا کسی نیست که بخش پنهان وجودت را درک کند و از حرف‌هایت نهراسد و بتوانی آن‌ها را به زبان بیاوری، به این خاطر سکوت را انتخاب می‌کنی و برای نزدیک‌ترین اطرافیانت هم ناشناخته می‌مانی.

**

در بخش دیگری شانتال(یکی از دو شخصیت اصلی) حرف‌هایی در مورد مرگ پسرش می‌زد که باعث می‌شد توقف کنم و فکر کنم به حرف‌هایش، به نوع نگاه به دنیا از دید کسی که فرزندی در این دنیا دارد و کسی که فرزندی ندارد.(شاید فرزند نمادی از داشتن دلبستگی و معنا برای زندگی باشد.)

این ناممکن است فرزندی داشته باشیم و جهان را، آنگونه که هست، حقیر شماریم، زیرا به این جهان است که او را فرستاده‌ایم. به خاطر فرزند است که ما به جهان وابسته‌ایم، به آینده‌ی آن می‌اندیشیم، به سهولت در قیل و قالش، در جنب و جوشهایش مشارکت می‌کنیم، و بلاهت درمان ناپذیرش را جدی می‌گیریم. با مرگت، مرا از سعادت با تو بودن محروم کرده‌ای، اما در عین حال مرا آزاد ساخته‌ای. و اگر می‌توانم به خودم اجازه دهم که جهان را دوست نداشته باشم از آن روست که تو دگیر در جهان نیستی. افکار تاریکم دیگر نمی‌تواند هیچ‌گونه تیره روزی برایت به همراه آورد. می‌خواهم اکنون، پس از سال‌ها که مرا ترک کرده‌ای، به تو بگویم که من مرگ تو را همچون هدیه‌ای دریافته‌ام و سرانجام، آن را، این هدیه‌ی وحشتناک را، پذیرفته‌ام.

**

یکی از مسائل موجود در کتاب حساسیت شانتال نسبت به این مسئله بود که مردها دیگر برای دیدن او سر برنمی‌گردانند و شاید بحران میان‌سالی است که تا به حال چیزی در موردش نشنیده بودم و برایم عجیب بود و در جایی دیگر می‌بینیم که ژان‌مارک( همسر شانتال) بخشی از گذشته‌اش را فراموش کرده است و دیدن دوستش باعث یادآوری آن‌ می‌شود و از زبان او می‌خوانیم که “انسان برای آن‌که حافظه‌اش خوب کار کند، به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آن را همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ چیزی است که تمامیت من آدمی نامیده می‌شود…”.

خواندن و فکر کردن به این دو بخش مجدد احتیاج انسان برای دیده شدن را برایم پررنگ می‌کند، نیازش برای توجه گرفتن( آنچنان که از آلن دوباتن خوانده بودم)، انگار دیگران آیینه‌ای هستند که بخشی از وجودت را بازتاب می‌کنند و نمی‌دانم تا چه حد بودنش ضروری است اما انگار حقیقتی غیرقابل انکار است.

شاید بخشی از هویت ما وابسته به دیده شدن توسط دیگران است، شاید آدم‌های داخل رمان وقتی دیده نمی‌شدند رنج از دست دادن هویت را می‌کشیدند و عنوان کتاب از این‌رو هویت نام گرفته است.

نمی‌دانم، اینها فقط چیزهایی است که در ذهن من می‌چرخد.

و بخش‌ها و روایت‌های ساده‌‌ی دیگری که در این کتاب وجود دارد و در عین سادگی باعث می‌شود که بایستی و فکر کنی که آیا این چنین است. امیدوارم که شما هم از خواندنش لذت ببرید.

 

پی‌نوشت: شیرین عزیزم، یکبار دیگه برای هدیه‌هایی که فرستادی ممنونم. خیلی خوشحالم کردی. راستی همونطور که می‌دونی یک شهریور بود که هدیه‌ات دستم رسید، و از مدت‌ها قبلش منتظر رسیدن شهریور و امروز بودم، تولد مبارک دوست جانم  . برات آرزوی بهترین‌ها رو دارم، اندیشه‌ها و راه‌های روشن.

خوشحالم که اون پایان‌نامه‌ی لعنتی رو داشتم و سرچ کردن در موردش من رو پرت کرد به دنیای متمم و آقا معلم و کلی دوست خوب پیدا کردم.

۲ دیدگاه برای “هویت

  1. من از کوندرا بار هستی رو خونده بودم و حظ کردم. هویت رو مدتی قبل در کتابخونه دیدم و وسوسه ای که اسم کتاب در کنار اسم نویسنده به جونم انداخت باعث شد بخونمش. از اون کتاب هایی بود که موقع برگردوندنش ناراحت بودم. چقد خوب که شما این کتاب ارزشمند رو در کتابخونه شخصی خودت داری:)
    کوندرا که میخونم اونقدر غرق در شخصیت ها و داستان میشم که تا مدت ها در خودم فرو میرم. این هنر کوندرا است که اینطور مخاطبش رو به چالش میکشه. یک جاهایی از داستان این ترس در من رسوخ کرد که نکنه که همه ما محکومیم به بی هویتی، چرا که خیلی وقت ها از مسیری که میدونیم درسته و اعمال و رفتار هایی که برگرفته از هویت ما هست رو بنا بر شرایط جدید انجام نمیدیم! من نقد بلد نیستم و فقط احساساتم رو برات نوشتم
    در ضمن از پستت لذت بردم
    باز هم از کتابایی که میخونی بنویس

  2. لیلا جانم، خوشحالم که دوستشون داشتی. بابت تبریک تولد خیلی ازت ممنونم دوست مهربونم. لطف و مهرت همواره از طریق پست ها و کامنت ها و ایمیل های قشنگت به من رسیده و خودت می دونی هربار با خوندن حرفات چه حس دوست داشتنی و قشنگی ازت هدیه می گیرم.
    درباره این کتاب هم به بهانه ی این پست، مطلبی رو دارم آماده می کنم که بعد توی وبلاگم منتشر می کنم و ارجاع می دم به وبلاگت عزیزم.
    هرجا هستی شاد باشی و دلت خوش

دیدگاه ها بسته شده.