میدانم که از هر چیزی به اندازهی ظرف وجودم برداشت میکنم و گاه زشتی و زیبایی و حال و هوای وجودم تاثیر بر برداشت من دارد.
امروز از آن روزهایی بود که نه نوشتن حالم را جا آورد، نه خواندن، نه حرف زدن و نه غر زدن و نالیدن و نه حتی خلوت و گریستن.
کتاب شعری را طبق عادت برداشتم و با آهنگی ملایم شروع کردم به خواندن با صدای بلند.
شعر را قبلا خوانده بودم و رد شده بودم، ولی اینبار طعمی دیگر داشت و هر بیتش را مزهمزه میکردم و بغضی گلویم را میفشرد.
انگار ظرفم برای برداشت از این شعر اینبار بزرگتر از قبل شده بود.
چه قدر جفا در حق دنیا کردهایم بخاطر عطاهایی که کرده است و ما آماده دریافت نبودهایم.
باران رحمتی که باریده است و من کاسهی کوچکم را برداشتهام.
نفس گرمی که دمیده شده است و گوشی که شنیدن را از یاد برده است.
نوری که تابیده است و چشمی که ندیده است.
دستی که به سویم بلند شده است و نگرفتهام.
پایی که همراه من شده است و گامی با او برنداشتهام.
قلبی که برایم تپیده است و من نفهمیدهام.
خدایی که بوده است و ندیدهام.
پی نوشت: شعر زیر “هنر گام زمان” از کتاب “آینه در آینه” هوشنگ ابتهاج هست که امشب کل کتاب تمام شد، شعرهایش را دوست داشتم و لذت بردم.
هنر گام زمان
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام ، دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
فریاد ، ز داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است
سلام بسیار زیبا. بهتون پیشنهاد میکنم تصنیف هنر گام زمان رو از استاد محمدرضالطفی اگر نشنیده اید بشنوید.
بسیار زیبا بود ممنون
چقدر این نوشته و نوشته قبلی ات را دوست داشتم . قشنگ و راحت می نویسی .بر خلاف اینکه انقده شکسته نفسی می کنی .ضمنا فکرش رو نمی کردم همچین شعرهای قشنگ و خواندنی هم وجود دارند .
من با ادبیات میانه خوبی نداشتم . یعنی داشتم و بیشتر ادبیات عرفانی بود وان هم به مرور زمان کمتر و کمتر شد .تنها کتاب ادبیاتی هم که خواندم گلستان سعدیه، که اون هم اتفاقی بوده.
حالا که فکرش را می کنم اشتباه کردم رابطه ام را با ادبیات و شعر و داستان قطع کرده بودم .
شاید به خاطر همین باشه که انقدر در نوشتن خنگ هستم . :))
ممنون زهره عزیز.
بله شعرهای خوبی هست که من هم نخوندم و حتی بیخبرم ازشون.
گاهی شرایط، آدم رو از چیزهایی که دوست داشته، کمکم دور میکنه و احتمالا علاقهمندی جدیدی رو جایگزینش میکند.
بعضی شعرها هم در بعضی شرایط میچسبند، من هم دوماه پیش بود،حال و هوای خواندن کتابهای عمیق رو نداشتم و چندتا کتاب شعر خریدم و اونها رو میخوندم، که یکی از دوست داشتنیهاشون همین کتاب بود.
زهره جان ناز
خیلی ممنون
به دل چنگ زد ،واقعا به گوش قلب شنیدم ،هوا دلم تغییر کرد