می‌توانی دنیایی باشی.

می‌توانی چشمانت را ببندی و راحت بگذری

گوش‌هایت را بگیری، صدایی نشنوی و به راهت ادامه دهی

کسی نمی‌تواند تو را مجبور کند که بمانی از وقت خودت بزنی و

گوشی باشی برای شنیدن درد کسی

دستی شوی برای گرفتن دست زمین خورده‌ای

امیدی باشی برای گرم کردن قلب شکسته‌ای

مرحمی باشی بر زخم‌های یک دوست

لبخندی شوی روی لب‌های یک غریبه

پایی شوی برای قدم زدن با یک تنها

باور کن می‌توانی خیلی راحت بگذری و بروی سراغ همه‌ی هدف‌هایت، سراغ زندگیت

هیچ کس این حق را از تو نخواهد گرفت، هیچ کس.

اما چقدر زیبا می‌شود که در لحظه ی تردید میان رفتن و ماندن

بمانی.

بمانی و کمی به خودت سخت‌تر بگذرد

اما زندگیِ کمی زیباتر را به کس دیگر هدیه دهی

اینهمه شتاب برای رسیدن شاید فقط فریب روزگار باشد

می‌دانی گاهی به مقصد و رسیدن که فکر می‌کنم، حس می‌کنم آن لحظه باز هم نا‌ آرامیم

نا آرام، اگر نیستاده باشیم

اگر چشم و گوش بر دیگران بسته باشیم

نا آرام خواهیم بود  و باز خواهیم گشت تا دستی را بگیریم

تا مرهمی بر دردی باشیم تا گره بگشاییم

تا خودمان آرام گیریم

این را مطمئنم

شاید یکی باشیم ولی می‌توانیم برای کسی دنیایی باشیم.

می‌توانیم پنجره‌ای باشیم رو به سوی دنیایی زیباتر.

‌می‌توانیم آغازی باشیم برای رویایی زیبا.

می‌توانیم زندگی بخش باشیم.

پی‌نوشت: دوستی برام ویس فرستاد، حرف‌هاش به دلم نشست و ماحصلش شد این نوشته. حس کردم بعد از یک هفته کسالت و خواب به نوشتن نیاز دارم و می‌تونم بنویسم.