مهارتهای زیادی وجود دارد که آموختن آنها مسیر زندگی ما را زیباتر، هموارتر و قابل تحملتر میکنند.
گاهی نداشتن بعضی مهارتها هیچ خللی در زندگی ما وارد نمیکند، بدون آنها و شاید جایگزینهای دیگر آنها میتوان ادامه داد.
راستش چندروزی است که خوب نبودم، یکی از شبها را با کمی گریه و نوشتن و خواندن کتاب گذراندم و سعی کردم حالم را خوب نگه دارم.
و امروز روز دیگری بود که بسیار به هم ریخته بودم، برای خوب کردن حالم نوشتم و کتاب خواندم، اشک هم که طبق معمول لب مشکم منتظر بود، اما اینبار هیچ یک چاره نکردند.
حتی با اینکه مدتی است در تلاشم به کسی نگویم خوب نیستم، به دوستی گفتم، این هم افاقه نکرد.
عجیب بود، ولی خب گاهی میشود دیگر، سیستمت جواب نمیدهد.
باران هم از راه رسید و زیر باران ماندم طبق عادت دیرینه، اما انگار دیگر باران هم جواب نمیداد، حتی ذوق دیدن جوانههای گلهای نسترن و یاس هم که دوباره دارند سبز میشوند هم پاسخی نداد.
و غمی شدند بر دلم که یاس دارد جوانه میزند و چندوقت دیگر که گل بدهد او نیست که بربالینش یاس بگذارم.
گاهی اوقات هم به این امید که میگذرد فقط صبر میکنم.
بگذریم.
عجب درد سیریشی، من هم سیریشتر از او : D
وقت خواب هم که نبود بخوابم به این امید که صبح که بیدار شدم تمام شده است.
حالم هم طوری نبود که رهایش بکنم به حال خودش، باید کاری برای خودم میکردم.
گفتم شعر بخوانم، میدانم که وقتی خوب نیستم، شعرها را طور دیگر درک میکنم و شاید کیسهی مشکم را بیشتر بچلاند.
اینبار رفتم سراغ گزیدهی غزلیات شمس(هدیه ای از پرنیان عزیز)، خواندم و خواندم، بی نظم ورق میزدم و میخواندم، دنبال خطی که بفهمم که حیات بخشم باشد.
نمیدانم چه شد، ولی هر چه بود کمکم بهتر شدم.
مِه اندوه کمرنگتر شد.
با خودم فکر میکردم و میکنم که چقدر خوب میشد اگر مهارتی به نام “مهارت خوب کردن حال خود” داشته باشیم و روشهایی مخصوص خودمان بشناسیم تا وقتی خوب نیستیم به آنها پناه ببریم.
گاهی فقط خودمان میتوانیم دست خودمان را بگیریم و روشنی را نشانش دهیم.
حالا باز هم صدای باران برایم مثل همیشه است.