پاییز ۹۴ اولین آشنایی من با نوشتههای اروین یالوم بود. یک دوست کتاب “مامان و معنی زندگی” را به من معرفی کرد.
کتاب را تهیه کردم، در اتوبوس شروع به خواندنش کردم، اولش خوشم آمد ولی چند صفحهای دیگر که خواندم، خیلی اذیت شدم.
از باز کردن و خواندنش میترسیدم، گریهام میگرفت، شبها به نوشتههایش فکر میکردم و میترسیدم، از چه میترسیدم را نمیدانستم. فقط به شدت ذهنم را اذیت میکرد گاهی میترسیدم مشکل حاد روانی پیدا کنم.
البته آن روزها به شدت تحت فشار بودم.
مدتی گذشت و کتابهای دیگری خواندم و نمیدانم چه شد که دوباره برگشتم سر همین کتاب، شاید چون توصیه آن دوست بود و حرفش برایم مهم بود.
اینبار که میخواندمش دیگر اذیتم نمیکرد، از سبک نوشتهی کتاب که به صورت داستان بود خوشم میآمد، میتوانستم با شخصیتها همزاد پنداری کنم در قالب داستان نکات مختلفی یاد بگیرم، بخشهایی از خودم را بین داستانها پیدا کنم.
دیگر هر شب بالای سرم بود، میخواندم و میخوابیدم.
گذشت و گذشت تا پاییز ۹۵، همان دوست کتاب “مامان و معنی زندگی” ، “خیره به خورشید نگریستن” و “وابستهی یک دم” را برایم خریده بود و باز هم شروع کردم به خواندن نوشتههای یالوم.
دو کتاب دیگر را خواندم و دوستشان داشتم.
حالت داستانی بودن کتابهای یالوم را دوست داشتم، بیپرده حرف زدنش را، بیان احساساتی که تو در وجودت داری ولی حتی برای خودت هم به زبان نمیآوری.
شاید همین بیپرده حرف زدن یالوم باعث شد که در کتاب “مامان و معنی زندگی” من بخشهایی از وجودم را بیپرده ببینم و از دیدنش بترسم و آنگونه به هم بریزم.
باز هم گذشت و گذشت تا پاییز امسال. : )
اینبار خودم کتاب “وقتی نیچه گریست” را خریدم، اسمش را زیاد شنیده بودم و دوست داشتم بخوانمش.
خواندم و از خواندنش بسیار لذت بردم و بسیار فکر کردم و آموختم.
وقتی تمام شد حس خیلی خوبی داشتم(همین امروز صبح). خیلی خوب، نمیدانم چرا.
دوست داشتم حس و تجربهام را با کسی سهیم شوم، از این کتاب با او حرف بزنم، از بخشهایی که دوست داشتم، از حرفهای نیچه که علامت زدهام و از علاقهای که به نیچه پیدا کردهام و قطعا خرید بعدیم کتاب “چنین گفت زرتشت” خواهد بود.
جالب بود که تمام مدت خواندن این کتاب من هم سردردی مانند نیچه را تحمل میکردم اما نه به شدت او و حضور علائم دیگرش.
شاید بخاطر پایان خوش کتاب و نیچهای که تشنهی شنیدن حرفهایش شدم و دردی که در وجودش بود(البته در این کتاب) و حس میکردم که کاملا میفهممش و دردش برایم آشناست این کتاب لذت خاصی برایم داشت و تمام شدنش خوشحالم کرد آن هم زمانی که بالاخره نیچه لب به سخن گشود، گریست و دلش خالی شد و البته ذهنش.
از اروین یالوم یاد گرفتم که در مورد احساساتم مهربانتر باشم، بپذیرمشان، ببینمشان و در مورد آنهاصحبت کنم و از بودنشان نترسم.
گاهی اوقات دردهایی در وجودمان هست و نمیخواهیم با کسی از آنها صحبت کنیم و پنهانشان میکنیم. حتی دوست نداریم برای خودمان هم از آنها صحبت کنیم یا واضحتر نگاهشان کنیم.
بعضی کتابها اما مثل چراغ قوه نور میندازند روی تاریکترین و خصوصیترین و تنهاترین حسهایی که در وجودمان پنهانشان کردهایم.
این مسئلهای بود که با خواندن نوشتههای یالوم برای من رخ داد. دیدن ترسها، دغدغهها و نگرانیهایم و بیان آنها برای خودم و یک دوست.
نیچهی این داستان هم مثل همهی انسانها نیاز به ارتباط با آدمها داشت، به دوست داشته شدن و دیده شدن و از نداشتن این موهبت رنج میبرد و پنهانش میکرد.
احتمالا این اولین نیازی بوده است که انسان در وجودش کشف کرده و نیازیست که برای همهی زمانها زنده خواهد ماند.
شاید اگر نیاز به دیده شدن و فهمیده شدن نبود
هیچ آوایی تولید نمیشد.
هیچ نقشی روی دیوراهای غار نقش نمیبست.
هیچ نویسندهای نمینوشت.
هیچ نقاشی طرحی نمیکشید.
هیچ خوانندهای نمیخواند.
هیچ عشقی شکل نمیگرفت.
دیگر هیچ خالقی وجود نداشت.
بنظرم این نیاز خیلی خلاق و خالق است، باعث میشود انسان چیزهای زیادی را خلق کند تا پاسخ این نیاز را بدهد.
و اگر بد فهمیده بشود و پاسخی نگیرد با یک درد خودش را نشان میدهد تا بالاخره دیده شود و پاسخ بگیرد.
یاد استادم افتادم، میگفت حرف بزنید، اگر کسی را ندارید با من حرف بزنید، با خودتان، اگر من هم نبودم با در و دیوار. میگفت تا حرف نزنید کسی نمیفهمد در دل و ذهن شما چه میگذرد.
وقتی برای تکمیل مراحل پایاننامه به سراغش میرفتیم، اول به ما میگفت درد و دل کنید و سپس کارهای پروژه. میگفت میدانم خیلی از مسائلتان جای دیگری است و ربطی به پایان نامه ندارد.
یاد آلن دوباتن و حرفهایش در کتاب “جستارهایی در باب عشق”.
چهبسا حقیقت این است که، تا کسی ندیده باشدمان، وجود نداریم، نمیتوانیم درست حرف بزنیم، تا وقتی کسی به حرفمان گوش بدهد، و در یک کلام، کاملا زنده نیستیم، تا زمانی که دوست داشته بشویم.
بدون عشق قابلیت دارا بودن هویت را از دست میدهیم، در عشق تاییدی مدام از خود ما وجود دارد. شگفت نیست که مرکزیت تمام ادیان تصور خداوندی است که قادر است در هر حال ما را ببیند: دیده شدن موجب این اطمینان است که وجود داریم، چه بهتر از آنکه در این حالت با خداوند یا همسری سروکار داشته باشیم که عاشق ما باشد. اگر با افرادی محصور باشیم که دقیقا به یاد نمیآورند کی هستیم، کسانی که اغلب داستان زندگیمان را برایشان تعریف میکنیم و به کرات فراموش میکنند چندبار ازدواج کردهایم، چند فرزند داریم، و یا ناممان براد، بیل، کاترینا یا کاترین است(خود ما هم نسبت به آنها همینطور هستیم)، پس امنتر نیست برای پرهیز از خطر نامرئی بودن، به آغوش کسی پناه ببریم که هویت ما را دقیقا در خاطر دارد؟
یاد خودم، وقتی همهی عمر سعی کردم مقاوم باشم و کسی دردهایم و دختر کوچولوی درونم که خیلی احساسی است و زودی اشکش درمیاید و نیاز به تکیهگاه دارد را نبیند، البته بعدا یاد گرفتم پنهانش نکنم و البته هنوز هم نمیگذارم هر کسی ببیندش.
دیگر نیاز نیست همیشه و هر جا و هر لحظه فقط لبخندم دیده شود، حالا گاهی حوصله ندارم و غمگینم و نیاز نیست پنهان شود.
حالا سر وقت میگذارم دخترک درونم غر بزند، بهانه بگیرد از فکرهای خندهدارش بگوید از رویاهایش، از ترسها و بغضهایش.
یالوم به من نشان داد که نیاز نیست و نباید از حسهایم خجالت بکشم نیاز نیست برای همه پنهانشان کنم. بدانم که بقیه هم اینها را تجربه میکنند،زشت نیستند و باید آنها را ببینم و به آنها بها بدهم.
این روزها البته نوشتن بزرگترین دوست من و شریک حرفهایم است، از هر چیزی بخواهم مینویسم، از هر چه، هر که و هر حس. ارمغانش برای من آرامش بیشتر است.
منتظر میمانم تا پاییز بعد ببینم یالوم برای من چه خواهد داشت. : )
سلام
برای این پاییزتان آخرین کتاب یالوم رو پیشنهاد می کنم
من چگونه اروین یالوم شدم
یالوم در این کتاب با شهامتی ستودنی با خودش مواجه می شه و نقادانه و روانکاوانه از کودکی تا هشتادوپنج سالگیش رو می نویسه و به همه خوانندگانش یاد میده که به گوشه های خودشون سرک بکشند
سلام
ممنون از یادآوری این پست و پیشنهاد کتاب.
چقدر زیبا احساساتت رو درباره نوشته های یالوم نوشتی لیلا جان.
تابستان امسال کتاب “وقتی نیچه گریست ” رو ازش خوندم . خیلی دوست داشتم.
لیلا جان. من کتاب چنین گفت زرتشت رو خوندم. بهنظرم کتاب خوبیه. البته از اون کتابهایی نیست که یه ضرب آدم بشینه بخونه و تموم کنه. من ذره ذره خوندمش و جلو رفتم. حرفاش خیلی آدم رو به فکر فرو میبره.
امیدوارم سفر خوب و رضایتبخشی با این کتاب داشته باشی.
در مورد پذیرش احساسات و بیان اونها باهات کاملاً موافقم. پذیرش احساساتمون یه جور تأیید و به رسمیت شناختن وجود خودمون هست.
اینکه نمیشه همهی اونها رو بیان کرد هم بیان کرد درسته. بارها و بارها تجربه کردم که حتی به عزیزترین افراد زندگیت هم نمیتونی بگی دقیقاً چه احساسی داری. من هم نوشتن رو علاج خوبی برای این نگفتنها میدونم. برای خودت مینویسی، تخلیه میشی و بعدش آروم.
آره طاهره جان، خیلی ازش لذت بردم.
خداروشکر که نوشتن کشف شده و هنوز مرحمی برای ذهن آشفته انسانها هستش.
ببخش انقدر دیر جواب میدم.
: )
تا حالا از این نویسنده کتاب نخوندم و تعاریف شما باعث شدم که مشتاق خواندن بشم.
: )
امیدوارم اگر کتابی ازش خوندی، رضایت داشته باشی.