باغ بود و دره – چشم انداز پر مهتاب.
ذاتها با سایههای خود هم اندازه.
خیره درآفاق و اسرارِ عزیزِ شب.
چشمِ من – بیدارو چشمِ عالمی در خواب.
نه صدایی جز صدای رازهای شب،
و آب و نرمای نسیم و جیرجیرکها،
پاسدارانِ حریمِ خفتگانِ باغ،
و صدای حیرتِ بیدارِ من(من مست بودم ، مست)
خاستم از جا
سوی جو رفتم، چه می آمد
آب.
یا نه، چه می رفت، هم زانسانکه حافظ گفت، عمرِ تو.
با گروهی شرم و بی خویشی وضو کردم.
مست بودم…مستِ سرنشناس ، پا نشناس ، اما لحظه پاک و عزیزی بود.
برگکی کندم
از نهال گردوی نزدیک؛
و نگاهم رفت تا بس دور.
شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده،
قبله، گو هر سو که خواهی باش.
با تو دارد گفتگو شوریدهی مستی.
-مستم و دانم که هستم من-
ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟
پینوشت یک: از کتاب از این اوستا، اخوان ثالث. شعرهای اخوان برام سخت هست.
پینوشت دو: دکلمه رو از این وبلاگ برداشتم که بسیار زیباتر از دکلمههای من هست و اینبار مجبور به شنیدن صدای من نیستید ; ) .