مزخرفات فارسی

برایم پیام فرستاد که «چه آفتابه درخشانی!» پرسیدم «مگه آفتابه گرفتید؟ از این آفتابه مسی‌های دکوری؟» جواب داد «خاک تو سره بی‌ذوقت کنن، آفتابه چیه!» برایش یک عدد زبانِ دراز با چشمک ‌فرستادم و نوشتم «مجید دلبندم، خودت به جای آفتاب درخشان نوشتی آفتابه درخشان. در ضمن سرِ من هم تهش ه نداره.» جواب داد «دسته بابات درد نکنه با این پسر بزرگ کردنش. اصلاً برو گم شو!»

خیلی دوست داشتم همان لحظه بروم گم شوم، ولی طاقت نیاوردم و باز برایش نوشتم «مگر بابای من دسته دارد؟» و چند تا چشم گرد و گشاد هم برایش فرستادم. جواب داد «وای خدا، آخرش منم مثله خودت دیوونه می‌کنی!» فکر کردم دیگر وقتش است واقعاً بروم گم شوم، ولی مگر می‌شد همان‌طور که دارم می‌روم گم شوم، فکر نکنم به معنای مُثله و این‌که مگر مثله با مثلِ و مثه فرق ندارد؟ امان از این هکسره!

نقل قول بالا، بخشی از کتاب مزخرفات فارسی است، کتابی با زبان طنز و جذاب که مشتاقت می‌کند به ادامه دادن.

نکات ریز و جالبی در آن ذکر شده است ، خیلی از موارد ذکر شده در این کتاب را نمی‌دانستم.

در آن از تاریخچه‌ی پول و دلیل نام‌گذاری واحد پول خواندم که برایم بسیار جالب و دوست داشتنی بود.

از پیشخان که همیشه آن را پیشخوان می‌پنداشتم.

یا “پیش غازی و معلق بازی”  که تا به حال ننوشته بودمش اما در ذهنم به صورت “قاضی” بود.

در کنار هر صفحه‌ای که می‌خواندم با خودم فکر می‌کردم که چقدر دانستن ماجرای تولد و استفاده از یک واژه دوست داشتنی و آموزنده است و به استفاده‌ی درست آن کمک می‌کند.

توضیح بیشتری در مورد کتاب نمی‌دهم تا هنگام مطالعه‌ی آن خودتان ذره ذره طعم شیرینش را بچشید.

پی‌نوشت: کتاب‌هایی که در عکس می‌بینید، دو روز پیش از طرف طاهره‌‌ی عزیز به دستم رسید، ممنون طاهره، این کتاب رو خوندم و لذت بردم، شریعتی رو هم دوست دارم و قطعا از خوندن کتابش لذت خواهم برد.

توضیحی در مورد عکس:

انگار مجبور بودم عکس را طوری بگیرم که بگویم من آدم خلاق و خفنی(تاریخچه‌ی این کلمه هم باید خواندنی باشد)هستم، باید طوری می‌ایستادم (البته می‌نشستم) تا دستی که با آن کتاب‌ها را گرفته بودم در بالاترین نقطه قرار می‌گرفت و دستی که گوشی در آن بود، در پایین‌ترین نقطه‌ی ممکن.(می‌دانستم مرض خودآزاری دارم اما نمی‌دانستم تا این حد جدی است.)

زاویه‌ی سختی بود، مثلا می‌خواستم ماه هم در عکس باشد(که خیلی هنری شود و خلاقیتم بیشتر به چشم بیاید)، ابرها هم بازیشان گرفته بود آن وسط! تا من میامدم بجنبم و عکس بگیرم، ماه را پنهان می‌کردند.

باران چنددقیقه‌ای بند آمده بود، روی گل و برگ‌ها پر از شبنم بود و عطر یاس در فضا پیچیده بود که هنر عکاسی من ناتوان از انتقال این دو مورد بود.

۳ دیدگاه برای “مزخرفات فارسی

    1. چقدر جالب، فکر نمی‌کردم روزی کامنتی از طرف نویسنده‌ی کتابی که خوانده‌ام داشته باشم.
      : )

دیدگاه ها بسته شده.