پیشنوشت: این پست در دستهبندی نوشتههای بدون ویرایش قرار دارد، فقط برونریزی ذهنی و شاید احساسی است برای آرام گرفتن ذهنم و نوشتهاش بررسی مجدد نشده و احتمالا خالی از ایرادات نگارشی و تایپی نباشد.
نمیدانم کدام آدم سالمی کله سحر پا میشود و از مرگ مینویسد و بعد میرود سراغ کارهایش.
پریروز صبح بود که از او نوشتم، و دیروز، حالا امروز هم دست برنمیدارد، نوشتم که منتشر شود و رخت بربندد از ذهنم.
امید که به سلامتم شک نکنم و شک نکنید.
مرگ برایم چیزی شبیه خواب است، به همان آرامی به همان شیرینی.
دیدی وقتی آشفتهای میخوابی که آرام بگیری، مرگ برایم شبیه این آرامشهاست.
اولین هالهای که از مرگ به یاد دارم، مرگ پدربزرگ است، ۴-۵ ساله بودم و احتمالا هیچ درکی نداشتم.
بعدها هم که بزرگ شدم اینور و آنور هرازگاهی خبر فوت کسی را میشنیدم و بعد باز هم پدبزرگ و مادربزرگ.
یکدفعه میآمد و یکدفعه هم میرفت.
خاطرم نیست از مرگ ترسیده باشم و همیشه تعجب میکردم از کسانی که از مرگ میترسیدند.
گذشت و گذشت تا بزرگتر شدم و اینبار مرگ چشم در چشم عزیزم بود و من نظارهگر بودم، دستم در دستانش بود که او را از من گرفت.
و من فکر کردم که خوابش برد، آرام، آرام. اما آن خواب ابدی بود.
و اینجا بود که مرگ برایم بیشتر و بیشتر شبیه خواب و آرامش شد.
و مرگ دوباره آمد، یک لبخند و خداحافظی و چندساعتی که گذشت دیگر هیچوقت آنور خط آن صدای آشنا را نشنیدم.
یک غریبه پاسخ داد و گفت چه شده است، صدایی که ماهها در گوشم پیچید.
و آن لبخند که چیزی بود که برای همیشه در ذهنم نقش بست، باز هم مرگ آنقدر وحشتناک نبود.
خودش وحشتناک نبود ولی درد دوری و دلتنگی وحشتناک بود.
گذشت و گذشت حالا چیزهایی در مسیر عزیزانم بود که میدانستم که به مرگ ختم میشود.
دانستن تلخی بود، ترس از دستدادن ترسی بود که هر لحظه با آن سر میکردم، در خواب و بیداری.
بازم هم آمد و فاصلهی آخرین بوسه بر پیشانی کسی که تا لحظه آخر صدایم میکرد تا رفتنش چندساعت بود.
دو ماه نشده بود که باز سنگینی گامهای مرگ و سایهاش را حس کردم، اینبار باز هم مانند بار اول دستم در دستان آن عزیزم بود.
چشم به چشمش دوخته بودم.
اینبار میدانستم که دیگر وقت بیقراری آن دستها را نخواهم داشت.
دیگر آن دستها نیست که مانند بار اولی که از دست دادن را تجربه کردم، در دست بگیرم تا آرام شوم و خوابم ببرد.
دیگر آن وسعت آغوش را برای آرام گرفتن نخواهم داشت.
دیگر وقتی خواب باشم، با بوسهاش برنخواهم خواست.
میدانستم که دیگر نخواهد بود.
اما مرگ بیخیال اینها بود، آمد و باز هم مثل یک خواب همهی دلبستگیهایم را با خودش برد.
و مرگ همیشه نزدیک بود.
گاهی فکر میکنم در مسیر از دست دادن آدم بیاحساسی شدهام، پذیرفتهام که هیچ کس را نمیتوانم تا ابد نگه دارم و آدمی که از دست دادن را بلد باشد، گاهی از نظرم آدم تلخی است یا شاید ترسناک.
گاهی فکر میکنم نسبت به سختیها بیحس شدهام، شاید چون به سختی در بازی مرگ و زندگی آموختهام که هیچ سختی باقی نخواهند ماند.
گاهی از خود میترسم، از آدمی که وسط گریههایش میداند که بالاخره تمام میشود یک روز یک ماه یا شاید چندسال بعد، بالاخره تمام میشود.
نمیدانم پریروز چه مرگم بود که بیدار شدم و نوشتم، از خودم نوشتم ،از خودم که حالا خط پایان زندگی برایم پررنگتر است، از خودم که میدانم هر روز یک گام به مرگ نزدیکتر میشوم.
شاید بخاطر خواب تو بود، بخاطر گریه و دلتنگی دیشب، نمیدانم اما هر چه بود من هنوز هم از مرگ نمیترسم.
هنوز هم برایم وحشتناک نیست.
میدانم که آمدنش شاید تنها یقین زندگی آدمیان باشد، فقط دلم میخواهد وقتی میآید هر آنچه در توان دارم زندگی کرده باشم.
هر آنچه میتوانم زندگی کرده و زندگی بخشیده باشم، میخواهم وقتی مرا در آغوش میگیرد لبخند بزنم.
من از مرگ نمیهراسم، از زندگی نکردن میهراسم.
از بیهوده زندگی کردن میهراسم.
از تباه کردن زندگی میهراسم و این ترسی است که با نزدیک شدن خط پایانم پررنگتر میشود.
سلام لیلا ی عزیز من به تازگی با وبلاگ شما اشنا شدم و اولین مطلبی ک خوندم همین متن بود باید بگم که بسیار با حرفهات موافقم .گذر عمر ما نشون دهنده ی نزدیکی به مرگه و چیزی ک عجیبه اینه ک با وجود دونستن این موضوع باز هم بی وجدانی و نامهربونی و اذیت و آزارو جنگ وجود داره…
نوشته های این طوریت استرس بهم میده.
راستش من از مرگ می ترسم خیلی زیاد. خیلی واضح همه چی رو گفتی. نزدیک شدن به مرگ. ادم نمی دونه در برابر حرفات که انقدر شفاف نوشتی چی بگه. حسم خوب نبود. انگار به یه مرحله ی خاصی از زندگیت رسیدی که می تونی این طوری در مورد مرگ فکر کنی. انگار داری سیلی می زنی به مرگ میگی من ازت نمی ترسم دارم ادامه میدم. ببین منو که چقدر قوی شدم. درد داشت.
متاسفم سعیده که بهت استرس دادم. ببخشید.
ایکاش نوشتههای این سبکیم رو نخونی.
نمیدونم، شاید هم به اون چیزی که تو فکر میکنی نرسیدم.
عیبی نداره که میترسی، خیلیها میترسن، خواهرمم میترسه و اجازه نمیده در مورد این چیزا صحبت کنم. شاید یه روزی منم ترسیدم.