اگر روزتان هنگام تمام شدن لب به سخن میگشود، چه میگفت؟
اصلا همین امروز.
اگر امروز من لب به سخن باز کند قطعا از من راضی نخواهد بود یا حداکثر نیمهراضی.
چه روزهایی که هنگام غروب از دست ما فریاد زدند و گوش جانمان نشنید.
روزهایی که طعمهی بطالت و تنبلی و کارهای بیهوده گشت.
آیا قبول دارید که قاتلیم؟
نه! اما هزاران روز مرده داریم که شاید سهمی از زندگی یک انسان بود و ما آن را حیف کردیم.
اینبار که روزمان داشت غروب میکرد، اندکی گوشهایمان را تیز کنیم، صدای خنده یا گریهی روز را خواهیم شنید.
اینبار که داشتیم روزمان را به بطالت میگذراندیم، ندای آن انسانی که عاجزانه در طلب یک روز است را بشنویم.
به تنها خواستهی روز احترام بگذاریم و او را قربانیِ چیزی ارزشمند کنیم.
احتمالا هر غروب این شعر در فضا میپیچید و ما در غفلت به سر میبریم:
می رفت آفتاب و به دنبال می کشید
دامن ز دست کشته خود روز نیمه جان
خونین فتاده روز از آن تیغ خون فشان
در خاک می تپید و پی یار می خزید
خندید آفتاب که: این اشک و آه چیست؟
خوش باش روز غمزده هنگام رفتن است
چون من بخند خرم و خوش این چه شیون است ؟
ما هر دو میرویم دگر جای شکوه نیست
نالید روز خسته که: ای پادشاه نور
شادی از آن توست نه از آن من، بلی
ما هر دو میرویم ازین رهگذر ولی
تو می روی به حجله و من می روم به گور…
پینوشت: نام شعر “مرگ روز است” از هوشنگ ابتهاج- کتاب آینه در آینه.