ماهی سیاه کوچولو

قصه‌ی ماهی سیاه کوچولو قصه‌ای است برای بچه‌ها. قصه‌ای است نه برای سرگرمی، بلکه برای آموختن.

این اولین جمله‌ی کتاب ماهی سایه کوچولو از صمد بهرنگی است، قصه‌ای که برای خواهرزاده‌ام تعریف می‌شود و دوستش دارد، اما همه‌ی این‌ها مانع نمی‌شود که من نخوانمش. : )

قصه‌ی ماهی سیاه کوچولو را دوست دارم، در هر صفحه از این کتاب ردِ زندگی انسان‌های واقعی را می‌بینم.

ماهی سیاه کوچولو برای من بوی انسان‌هایی را می‌دهد که دنیایشان را محدود به آموخته‌ها و شنیده‌ها از دیگران نمی‌کنند.

آدم‌هایی که جرات شک کردن به آموخته‌ها و باورهایشان را دارند.

همان‌هایی که پا در مسیر پر از سختی رویاهایشان می‌گذارند و روزی الگو می‌شوند و به دیگران فکر کردن و شک کردن و شجاعت را می‌آموزند.

ماهی سیاه کوچولو برای من رنگ و بوی سقراط‌ها و گالیله‌ها را دارد که دنیا را مانند دیگران ندیدند، شک کردند و در مسیر رویای خودشان گام برداشتند، پذیرفته نشدند و باز ادامه دادند.

برایم یاد آور نیچه است، نیچه‌ای که آخرین شطحیاتش را خواندم و فقط دو جمله از آن را جایی در وجودم حس کردم، نیچه‌ای که مانند ماهی سیاه کوچولو، پایان قصه‌اش برای هیچ کس جزء خودش مشخص نیست.

در وجود هر یک از ما، ماهی سیاه کوچولویی زندانی ترس(ترس‌هایی از جنس رد شدن توسط جامعه و شکست خوردن) و موانعی از جنس باورهاست .

دوست دارم ماهی سیاه کوچولوی درونم زنده بماند، زنده بماند و نترسد. جرات کند و پا در مسیر رویاهایش بگذارد، از شک کردن به مسیرش نهراسد، دنیا را بهتر ببیند و حقیقت را تجربه کند.

مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید، اما من  تا می‌توانم زندگی کنم نباید به پیش‌باز مرگ بروم. البته اگر یک وقت ناچار با مرگ روبرو شدم که می‌شوم، مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگِ من، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد… .