ماجرای یک نصفه روز


مدتهاست که منتظر رفتنش است

هر روز که بیدار می‌شود دنبال نشانه‌ای در خواب‌هایش می‌گردد و آن روز را روز موعود می‌داند

ولی هیچ‌یک، روز موعودش نیست

دیر وقت شده بود و دخترک هنوز بیدار بود. بیدار بود و بالاوپایین رفتن لحاف را چک می‌کرد

هنوز هم این چندمیل جابجایی می‌تواند برایش نشانه‌ی حیات باشد.

نشانه‌های حیات را می‌بیند و خیالش راحت می‌شود. یاد روزهای قبل می‌افتد و شب‌هایی که بیدار می‌شد و بالاوپایین رفتن لحاف را نظاره می‌کرد و. حالش از این تکرار بد می‌شود

این‌بار که حال او بد شد دخترک هم هول کرد، انگار واقعا لحظه‌ای که مادربزرگ روزها منتظرش بود فرا رسیده است

اما نه. هنوز صدای نفس‌هایش را می‌شنید. دخترک تا نزدیک‌های صبح بیدار ماند و بعد از خسته شدن به خواب رفت

صبح که بیدار شد، چشمانش را باز نکرد. از شدت سوزش باز نمی‌شدند، صدای قُل‌قُل کتری را شنید و بوی نخودهایی که قرار بود ظهر آش شوند

خیالش راحت شد که حال مادربزرگ خوب است و به خواب رفت

عطر چای تازه دم و زمزمه‌های صبح گاهی مادربزرگ همه نشانه‌ی حیاتند

مادربزرگ هر روز به دعا می‌نشیند، روزی چند بار

با خدایش حرف می‌زند، از زندگیش می‌گوید و از اینکه گله‌ای ندارد از همه سختی‌هایی که کشیده

از درد همه‌ی از دست دادن‌هایش نیز گله‌ای ندارد، چون باور دارد که خواست خدایش بوده است

از او مرگی آٰرام می‌خواهد و مدت‌هاست که انتظارش را می‌کشد

هر بار برای دخترک دعا می‌کند، حداقل سه بار در روز

و هر بار تکرار می‌کند که دخترک چقدر زحمت کشیده است و چه کسانی را در کنارش ندارد

دخترک با شنیدن دعاها هم بغضش می‌گیرد هم خنده‌اش

“مادربزرگ می‌خواهی دل خدا را به رحم بیاوری یا تمام خلا‌ءهای زندگیم را روزی چندبار به یادم بیاوری، این دیگر چه دعایی است”

و مادربزرگ باز هم هر روز و چندباره همین دعا را تکرار می‌کند

دعای هر روزه‌ی مادربزرگ و انتظارش برای مرگ او را یاد یکی از دیالوگ‌های فیلم “مسیر سبز” می‌اندازد

“ما به مرگ مدیونیم”

وقتی بعد از همه‌ی عزیزانت بمیری و بیشتر عمر کنی محکومی که مرگ تک‌تک عزیزانت را ببینی و با هر بار مردن‌شان بمیری و دوباره مجبور به حیات شوی

دخترک آن شب بیدار ماند و west world را تماشا کرد

چقدر شبیه زندگی بود

با خودش فکر می‌کرد که تکرار زندگی او کجاست. او همیشه بوده و از دست دادن را تجربه کرده

حالا دیشب یکبار دیگر آن را حس کرد

و ندایی که مثل همیشه او را به استقلال و طی کردن مسیرش فرا می‌خواند

دلورسِ داخلِ قصه میگفت هر کس مسیری دارد شاید مسیر دخترک هم این باشد

اما او مسیر تحمیلی را دوست ندارد

درست مثل دلورس، دلش می‌خواهد دنیای خودش را بسازد

به شباهتش با آدم‌های فیلم فکر می‌کند

به ندایی که خاموش نمی‌شود

حتی اگر سعی کنی آن را با لذت‌ها و سرخوشی‌های زندگی و مسیرهای دیگر پنهان کنی، باز هم آن ندا جایی در اعماق وجود هر کس وجود دارد و خاموش نمی‌شود

آنجا هست و همیشه به‌ گونه‌ای دردت می‌دهد تا متوجهش شوی

طوری نارضایتی و ناآرامی تا به سمت مسیری بروی که در اعماق وجودت آن را می‌خواهی

به انسان‌هایی فکر می‌کند که وارد پارک می‌شدند

و این پارک مثل همین دنیای واقعی است

وقایعی دارد که نمی‌دانی و شرایطی ناآشنا و فشارهایی سخت و ناگهانی که باعث می‌شوند ذات خودت را نشان دهی

ذاتی که می‌تواند به غایت وحشی باشد و این خوی وحشی شاید در نهاد هر کسی خفته است

انسان‌ها حتی خودشان هم نمی‌دانند که چه می‌خواهند و چه هستند و چه کارها می‌توانند و ممکن است انجام دهند، یک فشار و یک شرایط ناشناخته کافی است تا آنچه در وجودشان هست را آزاد کنند، گاه زیبا و گاه بی‌نهایت کریه. درست مثل ویلیام که تبدیل به مرد سیاه‌پوش شد

یا آنچه نتیجه آزمایش میلگرام بود

گاهی با خودش به انسان و انسان بودن فکر می‌کند

به تغییراتی که می‌توان کرد

و گاه می‌ترسد از تبدیل شدن به آنچه از آن انزجار دارد

و می‌داند او و همه‌ی انسانها می‌توانند یک درنده خوی باشند

یاد انیمشین موانا میفتد او هم ندایی داشت که فرا می‌خواندش

و آنچه بهشت می‌خواندش درست در دل جهنم بود

در دل تاریکی

انگار مسیر رسیدن به روشنی همیشه از دل ظلمات می‌گذرد

از وسط ترس‌ها و تنهایی‌ها و سیاهی‌ها و دردها

نوشته شده در ۲۲ بهمن ۹۷

۴ دیدگاه برای “ماجرای یک نصفه روز

  1. لیلا جان من از طریق سایت آقای شعبانعلی با شما و سایتت آشنا شدم و گاهی مطالبت رو میخونم
    من چند ماه پیش پدرم رو از دست دادم و حس می کنم کمی درد مشترک داریم
    خوشحال میشم اگه زمانی فرصت داشتی بهم اطلاع بدی تا همدیگه رو ببینیم

    1. متاسفم شیما و امیدوارم که روزهای سخت رو زودتر و با انرژی بیشتر پشت سر بگذاری.
      ممنون از محبتت شیما. راستش من ظرفیت ارتباطیم کم هست یعنی با افراد کمی می‌تونم ارتباط بگیرم و با حرف زدن و دیدار حضوری راحت نیستم و الان بزرگترین درد و دغدغه من گام برداشتن و بودن در مسیرهایی هست که برای خودم در نظر گرفتم.

      راستش در این پست منظور من بیشتر به افکاری بود که از ذهن آدم می‌گذره و پیچیدگی‌هایی که انسان داره و تلاش برای اینکه بفهمه بالاخره می‌خواد کی باشه و چیکار کنه. به وقتایی که آرزوهاش رو رها میکنه اما صدای اون آرزوها و خواسته‌ها هیچ‌وقت ساکت نمیشه.
      اما بیشتر دوستانم تم غم رو گرفتن از این پست که اصلا برای خودم پررنگ و مسئله اصلی نبود و بخاطر این به عنوان راوی نوشتم نه اول شخص.

      شیما در مسیر زندگی انقدر آدم‌هایی با شرایط سخت و دردناک می‌بینی که رنج تو در بین رنج اون آدم‌ها گم هست و وقتی می‌بینی این بخش فقط حاشیه زندگیشون هست و با همه وجود دارن برای آرزوهاشون تلاش می‌کنن تو دیگه روت نمیشه که گام برنداری. راستش این آدم‌ها رو خیلی دوست دارم و بنظرم رنج و سختی و درد جزء لاینفک زندگی هست، اگه نخوایم باشن باید زندگی رو هم نخوایم.

      +اگر فکر میکنی نیاز هست با هم حرف بزنیم، برام کامنت بذار، بهت ایمیل می‌زنم.

      1. سلام.. راستش من دنبال جایی بودم که بتونم بنویسم..از این روزام…حالم…و احساسات عجیب و منه مشتاقی که تو وجودمه و با تمامه وجود آینده رو صدا میزنه!تو اینترنت سرچ کردم جایی برای نوشتن..و اینجارو پیدا کردم…نمیدونم چجوریه که فقط یک شخص میتونه بنویسه؟یا میشه بقیه هم عضو شن و بنویسن..هرچند قلمشون خیلی گیرا نباشه..

دیدگاه ها بسته شده.