پلان اول:
زمان: ۵ دسامبر
تصمیم گرفتهام وصیتنامهام را بنویسم و دلیل ظهور و بروز این فکر یادم نمیآید.
دوش میگیرم و خود را آمادهی این نوشتم میکنم. زیر دوش زار زار در حال گریستنم.
دلیلش همهی حرفهایم است.
همهی حرفها را مو به مو در ذهنم مرور میکنم، برای همهی کسانی که با آنها حرف دارم و حتی برای داراییم که شاید بیتعلقترین چیز به من باشد و حرفهایم همهی من باشد.
بیرون میآیم همچنان هم حرفهایم را مرور میکنم
پای لپتاپ مینشینم، آهنگ غمگین. اما نمینویسم فقط در ذهنم مرور میکنم که چیزی از قلم نیفتد و گریه میکنم.
پلان دوم:
زمان: همان روز، عصر
باید یک نفر باشد که وصیتنامهام را به او بدهم، جایی آپلود کنم و او دسترسی داشته باشد و گاهی هم تغییرش بدهم.
سعیده انتخاب من است.
میدانستم که میتوانم از سعیده بخواهم که وصیت نامهام را نگه دارد و میدانستم که برایش چقدر سخت است که آن را نخواند ولی اگر میتوانستم راضیش کنم، مطمئن بودم که نخواهد خواند.
اما چرا سعیده؟
سعیده دوست خوب من است که از مدتها قبل در گروهی که به واسطهی رشتهام حضور داشتم میشناختمش اما من از آنجا خارج شدم، وقت زیادی از من میگرفت او هم بعدها خارج شده بود. دوستی ما در متمم عمیق شد.
بزرگترین خصلتهای سعیده: قضاوت نمیکند، قابل اعتماد است و از معدود افرادی است که شبیه افکار و باورهایش است و در عمل پایبند به آنها.
با سعیده از هر حس و فکری حرف میزنیم، راحت راحت.
گاهی او مرا دعوا میکند گاهی من او را، گاهی هر دو سکوت میکنیم، او فکر میکند من میخواهم ساکت باشم و من هم فکر میکنم او نیاز به سکوت دارد.
بعد از چند روز دوباره حرف میزنیم باز هم از همه چیز.
شاید اگر زودتر به هم رسیده بودیم مرزهای علم را جابجا میکردیم. : D
گاهی وسط بحثهایمان که به نتیجه نمیرسیم، بحث به کلمه مبارک “میام میزنمتا” ختم میشود، احتمالا علم را هم اینگونه زیر و رو میکردیم. : P
قرار شد یکبار وقتی همدیگر را دیدیم واقعا فعل مبارک زدن را انجام دهیم، انجام دادیم، دست سعیده سنگینتر است، دردم آمد. سعیده دردش زیاد بود، باید مینوشتم تا سبک میشدم. ; ) اعتراض هم وارد نیست.
به هر حال سعیده را دوست دارم و فکر کنم همین برای دوستیمان کافی است، فقط سعیدهی عزیزم کمی بیشتر خودت را باور داشته باش.
راستی خیلی خوشحالم که بالاخره وبلاگت رو لو دادم. شکلک خندهی شیطانی.
پلان سوم:
زمان: همان روز ساعت ۶ عصر
داریم با سعیده در مورد مولانا صحبت میکنیم.
یکدفعه مسئلهی وصیتنامه را پیش میکشم.
خواهشم را میپذیرد.
میخواستم برای یک مدت با اندیشهی مرگ سر کنم و هر شب و هر روز فکر کنم که آن لحظه شب و روز آخرم است.
دوست داشتم ببینم چه فرقی خواهم کرد.
از حسرتهایم گفته بودم از افرادی که نتوانسته بودم ببخشمشان و دوست داشتم بفهمند که با گرفتن فرصتی از من آن هم بدون شناختم چقدر مرا تلخ کردند که نمیتوانم کارشان را فراموش کنم.
معمولا افرادی که من را میشناسند اول میگویند مهربانی و سپس میگویند که زود میبخشی. اما این مورد را نمیتوانستم از یاد ببرم.
گاهی در کار خودم میمانم، هر چه فکر میکنم شناختم از خودم بیشتر شده است آخر در جایگاهی قرار میگیرم که متوجه میشوم نه، هنوز راه زیادی در پیش است.
حرفهایی برای خانواده و دستان و اطرافیانم، حتی برای غریبهترها یا کسانی که من را نمیشناسند.
حالا ماموریت من شروع شده بود، هر شب و هر روز اندیشهی این که روز آخرم است با من بود.
تجربهی جالبی بود که هنوز تکمیل نشده است.
حداقل یکبار خودم را زیر و رو کردم، اهدافم را و اینکه به دنبال چه هستم.
دست از تلاش بر نداشته بودم، فکر کردن به مرگ، به معنی افسردگی و یکجا نشستن نیست.
اما باعث میشود خیلی از مسائل برایت رنگ ببازد.
البته تا به الان که این پست را مینویسم هنوز نوشتن وصیتنامهام را انجام ندادهام.
راستش گاهی فکر میکنم خود سبک زندگی یک شخص بهترین وصیتنامه یا توصیهنامه میتواند باشد.
پلان چهارم:
زمان: ۲۹ آذر- ساعت ۱۱:۲۷
خوابم نمیآید و دارم کتاب میخوانم.
به یکباره متوجه صدا و تکانی عجیب میشوم.
آری زلزله است.
از جا برمیخیزم، ساعت را نگاه میکنم، با خودم میگویم حتما خواهرم خواب است، زنگ میزنم، زمین لرزه بیدارشان کرده است و میخواهند بیرون بروند.
به برادرم زنگ میزنم، تلفنش خط نمیدهد.
بیرون همهمه است، نمیدانم چه کنم، در خانه بمانم یا بیرون برم.
کمی میگذرد، برادرم زنگ میزند و میگوید لیلا نترس زلزله شده، چیزی نیست دارم میام.
راستش خیلی ترسیدم، دلم نمیخواهد زیر آوار بمانم، یا خواهر و برادرم اذیت شوند، حالا تنها ترس ما از دست دادن یکدیگر است.
برادرم میآید، با هم سمت خانهی خواهرم میرویم آنها را میبینم و خیالم راحت میشود، از او میخواهم که مرا به خانه ببرد گوش نمیدهد، کمی بعد راضیش میکنم و میگویم حداقل چیزی از خانه بردارم.
پلان پنجم:
به خانه بازگشتهام.
و برادرم میرود دنبال همسرش که منزل پدرش مانده است تا برادرم بیاید و به من سر بزند.
کولهام را برمیدارم یکی دوتا لباس در آن قرار میدهم و هاردم را که عکسهای مادرم در آن است. شناسنامهام را هم میگذارم که اگر مردم قابل شناسایی باشم. : |
کتاب هم میخواستم بردارم اما نمیتوانستم انتخاب کنم و هیچیک را برنداشتم.
دیگر چه دارم و چه میخواهم؟ آن لحظه دیگر هیچ چیزی برایم مهم نیست.
انگار مرگ چهرهاش را از فاصلهی نزدیکتری به من نشان داده است.
تا وقتی برادرم بیاید تنها بودم و استرس داشتم دلم میخواست کسی کنارم باشد اما خب آن کس را نداشتم.
حداقل آنگونه که دلم میخواست.
بالاخره برادرم و همسرش آمدند.
راستش قصد نداشتم بیرون بروم ولی خواهر و برادرم اجازه نمیدادند.
تنها نگرانیم آنها بودند، از آنها هم که خیالم راحت بود، میتوانستم آسوده در خانه بمانم.
اما تا ساعت سه بیرون نگهم داشتند.
همهی مردم شهرک بیرون بودند و در کنار هم.
پلان آخر:
تمام شب داشتم به این فکر میکردم که انسان به چه مغرور است.
هیچ دارایی جز جسم و روحش ندارد، که حتی مراقبت از آنها را هم بلد نیست.
که آن دو را هم اذیت میکند بخاطر بدست آوردن چیزهای دیگر.
راستش هنوز هم فکر کردنم به این مسئله متوقف نشده است.
آن موقع به وصیتنامهام نیز فکر میکردم.
خیلی از بخشهایش دیگر مهم نبود.
مثلا آن دو نفر که هنوز نتوانسته بودم ببخشمشان، دیگر کارشان به پررنگی گذشته نیست.
یا حسرت زندگیم.
دیگر حسرت نبود، حتی نبودش باعث آرامش خاطرم بود.
آن موقع فهمیدم که انسانها ضعیفتر و بیپناهتر از آن هستند که بخشیده نشوند.
آن شب به جز برادرم معدود افرادی بودند که از من خبر گرفتند.
دوست مشترکی با سعیده دارم که او را هم در گروه مجازی رشته دانشگاهیمان میشناختم و هنوز بعد از سالها ندیدهامش، ساکن اصفهان هست، آن شب او بعد از مدتها پیام داد و حالم را پرسید و خبر گرفت.
دوست دیگری پیام داد و گفت شاید دیگر زنده نباشد و نوشت که دوستم دارد.
و داییم زنگ زد و جویای احوالم شد.
من در کل دنیا خلاصه شده بودم فقط برای چندنفر.
کمی تلخ است اما یکبار به خودم قبولاندهام که بفهم دختر، سهم انسان در انتها تنهایی است.
اما این باعث نمیشود که بقیه را درک نکنم یا حواسم به آنها نباشد و بیتوجه باشم، البته فقط سعی میکنم و نمیدانم تا چه حد موفق بودهام.
همچنین سعی میکنم ناراحت نباشم از این وضعیت.
هنوز هم دارم با یاد وصیتم میگذرانم.
تنها سعی میکنم نه کسی را دلخور کنم نه از کسی دلخور بمانم، هر چند ظاهر بعضی تصمیمات درست چیزی جز دلخوری نیست.
باقی لحظاتم همه تلاش است برای بهبود زندگیم.
فکر کنم این تنها کاری است که میتوان انجام داد.
زندگی کردن و البته که خوب زندگی کردن.
و این خوب بودن تجویزی نیست که من بتوانم برای کسی بکنم یا کسی برای من، هر کسی به گونهای میتواند خوب باشد.
سلام لیلا خانم.
از روزی که این مطلبت رو خوندم، هی می اومدم کامنت بگذارم هی می رفتم و نمیگذاشتم 🙂
احساس کردم بعضی چیزهایی رو که نوشتی می فهمم و میخواستم یه چیزهایی هم از خودم و تجربه م بگم ولی دیدم خاصیت خاصی ندارن.این بود که ننوشتم.
به هر حال دلم می خواست حالا که وصیت نامه نویسی رو شروع کردی، یه پیشنهاد بهت بدم.
اگه برات مهمه و حوصله شو داری، سالی یکبار بشین و یک وصیت نامه بنویس (البته ایستاده یا خوابیده هم میشه نوشت:) )
هر سال که می نویسی نگه ش دار. بعد از چند سال که بشینی! و دوباره بخونیشون، ممکنه چیز های جالب و مهمی رو کشف کنی که مایه تعجبت بشن.
من شش بار این کار رو انجام دادم و فکر می کنم خیلی خیلی برام مفید بود هرچند که فاصله ی همشون یکساله نبود(بعضی هاش بیشتر بود).(هیچ توضیحی هم نمیدم که چرا مفید بود.هر کی میخواد بدونه چرا، خودش بره امتحانش کنه چون توضیحات من به هیچ دردیش نمیخوره).
سلام
چشم، سعی میکنم بشینم و بنویسم. : )
چه پیشنهاد جالبی، من هر وقت نوشتههای چندسال قبلم رو پیدا میکنم گاهی به دغدغههام میخندم، گاهی به ناتوانیم گاهی حالم بد میشه که چندسال گذشته و من همچنان درگیرم یک چیزم و نتونستم حلش کنم.
ممنون برای پیشنهاد و کامنت، یکم توضیح میدادید بد نبودا : P خب باشه توضیح ندید خودم میرم کشف میکنم. ; )
به خوندن همچین متنی نیاز داشتم. ممنونم لیلا.
اشکمان را درآوردی باز.
خواهش میکنم.
من هم با خوندن متن بعضی ها، خصوصا آقا معلم خیلی اشکم در میآمد، تلافی اون ; )
سلام. ممنون بابت تعریف هات. البته تو فقط خوبی ها رو گفتی. حالا بدی هامو نگی آبرومو ببری 🙂 بگذریم. واقعیت اینه که تو هم از معدود افرادی هستی که می تونم باهاش حرف بزنم و راحت باشم. همین هست که می تونم پیش تو راحت خودم باشم. خودم به عنوان یک آدم با تمام افت و خیزهایی که مربوط به آدمیزاد میشه. هر چند همیشه یه یخ درونی دارم که هیچ وقت آب نمیشه.
راستی منتظر بودم وصیت نامه اتو بفرستی (خنده های شیطانی). بگذریم. امیدوارم به همه ی اون چیزایی که در مورد وصیت نامه ات فکر کردی و از ذهنت گذشته خودت باشی و عمل کنی و خودت شاهد باشی و ببینی و کیف کنی و تعریف کنی و منم کیف کنم. منم باشم تعریف کنم تو هم کیف کنی :))
راست میگی. انسان شکننده است. هم از نظر روحی هم از نظر جسمی. ولی لیلا آدم این چیزها رو یادش نمی مونه. تو روزمرگی های زندگی یادش میره که چقدر شکننده است و معلوم نیست دقیقه ی بعد چی میشه و مغرور میشه. مثلا من فکر نمی کنم که قراره که یروزی نباشم و شاید اون یروز همین امروز باشه. انگار که عمر جاودان دارم.
هرکسی به گونه ای می تونه خوب زندگی کنه. به گونه ی خودش 🙂 قبول کن خدا وکیلی سخته . ولی خوب هنوز هم امید هست که بشه. امیدوارم امیدم واقعی باشه 🙂
سلام سعیده
خواهش میکنم، تعریف نکردم، شرح واقعیت بود، بدیهات انقدر زیاد بود گفتم خسته میشم بنویسم از خیرش گذشتم. (شکلک مردن از خنده و بدجنسی)
ممنون.
متاسفانه انسان فراموشکاره، هر چند این فراموشی خیلی وقتها نعمت بزرگی هست.
قبول دارم که سخته. و امید در وجودم زنده است.
سلام لیلا جان
چطور میتونیم خوب زندگی کنیم؟ خوب زندگی کردن از نظر تو یعنی اینکه از زندگیت رضایت داشته باشی؟
سلام مریم
در مورد خوب بودن حرفم رو در خط آخر زدم.
شاید خوب زندگی کردن یک مسیر باشه و رضایت یک مقصد، الان تعریف درستی ندارم.