قوی سیاهی که از آن می‌گریزم.

قو از جمله حیوان‌هایی است که بسیار دوستش دارم و سبک‌ زندگیش را نیز می‌پسندم.

در یکی از تمرین‌های نوشتنِ شاهین کلانتری هم که سوال شده بود اگر حیوان بودیم دلمان می‌خواست چه حیوانی باشیم، قو را انتخاب کرده بودم و چند خطی در مورد انتخابم نوشته بودم.

آهنگِ “شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد” از حبیب هم که بارها و بارها روحم را نوازش داده است.

و اما آشنایی من با قوی سیاه، یادم نیست اولین بار کی و کجا فهمیدم قوی سیاه هم داریم ولی بخاطر دارم که اولین بار در پارک ساعی قوی سیاه را از نزدیک دیدم.

بعد از آن بارها و بارها در مورد قوی‌سیاه شنیدم و البته این‌بار این قویِ سیاه یک کتاب بود، کتاب قوی سیاه از نسیم طالب که از متمم و دوستان متممی در موردش می‌شنیدم.

کتاب را خریدم و شروع به مطالعه کردم، باورتان نمی‌شود از وقتی این کتاب را دست گرفته‌ام چقدر کتاب‌خوان‌تر شده‌ام!

البته اشتباه نکنید این از معجزه‌های قوی سیاه نیست شاید هم هست، دلیل اصلی کتاب‌خوان‌تر شدن من در این مدت در اصل ناتوانی در ارتباط گرفتن با این کتاب است و برای فرار از خواندنش، چندین کتاب بعد از قوی سیاه شروع کره‌ام و آن ها را یک‌به‌یک تمام کرده و به سراغ کتاب بعدی رفته‌ام.

نمی‌دانم دلیل این که با این کتاب ارتباط نگرفتم چیست، از نظر خودم ترجمه‌ای که در دست دارم خوب نیست و فونت ریزی نیز دارد و شاید یکی از دلایل هم این باشد که با مفاهیم آن آشنایی ندارم یا فهمش برایم سخت است، هر چه هست بی‌دلیل نیست.

از پریروز که کتاب دیگری که در دست داشتم و تمام شد، تا به امروز به خودم اجازه ندادم کتاب جدیدی را شروع کنم و در برابر وسوسه چشمک کتاب‌هایی که مرا عاشقانه‌تر از قوی سیاه می‌خواندند مقابله کردم تا دلیل این موضوع را بفهمم.

به رفتارم دقت کردم، عجب ذهن توانمندی در فریب خویشتن دارم، هر کاری می‌کند و هر مسئله‌ی پیش پا افتاده ای را سر راهم قرار می‌دهد تا سرگرم آن شوم و از مسئله‌ی اصلی دور شوم.

امروز هم که از صبح زود بیدار بودم چه کارهایی که نکردم برای فرار از خواندن، حتی بخشی از این متن را نیز صبح نوشتم فقط برای فرار از قوی سیاه! در دفترم شروع به نوشتن در مورد این موضوع کردم و سعی به ریشه یابی و حل آن.

با خودم قرار گذاشتم که هر مسئله‌ی حتی مهم را بگذارم برای بعد از خواندن این کتاب  و شرط گذاشتم تا حتما یک فصل دیگر از آن را بخوانم و کتاب را به یک سوم برسانم بعد این متن را بنویسم و یک پاداش کوچک برای فردایم، فعلا که موفق شدم و امیدوارم در روزهای بعدی نیز به این روند ادامه بدهم.

قطعا اگر به روند زندگیم دقت کنم، پر است از مسئله‌هایی که برای فرار از آن‌ها و رو به رو نشدن با آن‌ها خودم را سرگرم هزار و یک کار دیگر کرده ام.

اکثر اوقات می‌توانم مسئله را ببینم ولی دیدن و شناخت مسئله هر قدر هم که مهم باشد تا اقدامی برای رفع آن نکنم، فایده ای ندارد. مثل لاشه‌ی گندیده‌ای است که آزارت می‌دهد و تو در کنارش نشسته‌ای به امید این که عطرهایی که به خودت می‌زنی و گل‌هایی که می‌کاری این فضا را تعدیل بخشد، اما آن لاشه برای همیشه آن جا و جلوی چشمت است، تا زمانی که دست به کاری شوی و آن را دور کنی. مثل همه‌ی مسئله‌هایی که در ذهنت زنده هستند و تو هر لحظه محکوم به فکر کردن به آن‌ها هستی تا زمانی که اقدامی برایشان انجام بدهی، آن زمان لحظه‌ی مرگ آن‌هاست و ذهنت آزاد می‌شود.

امیدوارم دیگر از قوی سیاه نگریزم و بار دیگر وقتی پری از آن به نماد دوستی در دست داشتم، در موردش بنویسم.