فکر میکنم از دوره دوم دبیرستان بود که شوق نوشتن در من شکل گرفت، آن زمان مثلا شعر مینوشتم، به قول آقا معلم بیشتر نوشتههایم رمانتیک بود.
بعدها که عادت هر شب در حیاط نشستن و با ستاره و ماه همکلام شدن و چیزکی نوشتن را کم کردم و رو به نابودی رفت تا حدی، هر وقت دلم میگرفت نامهای برای خدا مینوشتم و این نامه نوشتن یک عادت شده بود برای بهبود حالم، از این حال و هوا هم کمکم دور شدم و البته مجدد بازگشتم.
بنظرم روزهایی که از نوشتن فرار میکنم، حداقل از نوشتن از خودم، روزهایی است که دقیقا از مواجهه با چیزی در درونم فرار میکنم، یک تصمیم یک حس یک فکر، چیزی که به این سادگی راحتم نمیگذارد. روی برگه که از خودت مینویسی واضحتر خودت را میبینی و چون گاهی این خود، ترسناک است یا تغییرش دردناک ترجیح میدهی از آن فرار کنی و الکی بگویی دارم فکر میکنم و نیازی به نوشتن نیست، میترسی از منطقهی امنت خارج شوی.
وقتی مینویسم ذهنم خالی میشود، اصلا میفهمم چهام شده است(خیلی وقتها فقط میدانی و حس میکنی یه چیزیت شده اما نمیدانی چه، مثل آن دلتنگیهایی که نمیدانی علتش چیست) گاهی هم راهکار پیدا میکنم، هر چه هست را روی جسم بیجان کاغذ میریزیم و ذهن سیاه خود را سفید و تن بیدفاع کاغذ را سیاه میکنم، امیدوارم روزی برسد که دِینم را به کاغذها عطا کنم و طوری سیاهشان کنم که مانند الماس بدرخشند و به هر کس که نگاهی به آنها میاندازد جان دهند.
فکر نمیکردم تاثیر نوشتن آنقدر در من پیش برود که تنها راه گریز از رنج باشد تا امشب که حالم خوب نبود و گفتم خدایا چه کنم و تا نگاهم به دفترم افتاد، به خودم گفتم به نوشتن پناه ببر، نوشتم و کمی که آرام گشتم به بلاگم بازگشتم تا بگویم، قدرت نوشتن را دریابید قبل از آنکه دیر شود.
چه حس اشنایی. دقیقا حس و حال این چند روزِ منه. راستش نزدیک به یه هفته است که چیزی ننوشتم. حتی یک کلمه. این ننوشتن پریشانم کرده. پریشانم و نمیتونم به سمت نوشتن برم. نمیدونم چرا. برای همین امروز تصمیم گرفتم که ارشیو وبلاگ های خوب رو بخونم تا بلکه شوق نوشتن داشته باشم. نوشته های تو دلم رو تکون داد لیلا جان. امشب حتما شروع میکنم به نوشتن
ممنون از محبتت در کامنتهات.
خوشحالم که میخوای ادامه بدی.
من تازه شروع کردم که بنویسم. چالشیه برام بس دوست داشتنی و دشوار ولی بخش دوست داشتنی بودنشه که قوی تره!
تبریک میگم. امیدوارم به خوبی این مسیر رو طی کنید.
منم چند سال ننوشتم به امید اینکه هیچ چیز یادم نمونه،
امید باطلی بود.
دیروز کلی چیز که از اول ابتدایی تا احتمالا اواخر مدرسه جمع کردم رو اتفاقی زیر و رو کردم، تو یکی از برگه ها نوشته بودم، “نوشتن برای فراموش کردن است نه به یاد آوردن.” نمیدونم جمله از کی هستش.
وقتی عادت داشته باشی نوشته هات رو بخونی باعث میشه همه چیزهایی که توی ذهنت کمرنگ شده دوباره تداعی بشه
گاهی اوقات بد نیست آدم خودش رو مرور کنه تا ببینه از کجا به کجا رسیده، پسرفت داشته یا پیشرفت و الان کجای مسیرش قرار داره.