فلسفه‌ی ملال، کتابی که فهمیدم و نفهمیدمش.

دلیل انتخاب این کتاب: در حال جستجوی یک کتاب بودم، که نام این کتاب را دیدم و از لحظه‌ای که  متوجهش شدم از آن خوشم آمد، ملال برایم جالب بود. باید کتاب‌های دیگری می‌خواندم اما این کتاب از ذهنم خارج نمی‌شد و فکر می‌کنم چیزی حدود یک ماه لینک مربوط به این کتاب روی مرورگرم باز ماند و هرازگاهی به آن سر می‌زدم.

تا اینکه دیگر هفته‌ی گذشته توان مقاومت نخریدن این کتاب را از دست دادم و همزمان از کتابی که آن هم در عنوانش فلسفه داشت خوشم آمد و هر دو را خریدم.

شاید هم کلمه‌ی فلسفه برایم جلب توجه می‌کند.

حسم بعد از اتمام خواندن کتاب فلسفه‌ی ملال، حس ابهام بود، مثل فیلم‌هایی که می‌بینی و آخرش متوجه نمی‌شوی که چه شد و با کلی سوال باقی می‌مانی.

حین مطالعه‌ی این کتاب چنین حسی داشتم، سوالات زیادی در ذهنم ایجاد می‌شد، گاهی از فکر کردن و درگیر شدن با خودم اذیت می‌شدم ولی با این حال کتاب را دوست داشتم.

حس می‌کردم کتاب را می‌فهمم و احتمالا بخاطر این بود که ملال را تجربه کرده بودم و می‌فهمیدم که همانطور که خودم عاجزم از بیان این حس، احتمالا کتاب هم نمی‌تواند به درستی بگوید که ملال چیست، چون از آن دست چیزهایی است که با تجربه می‌توان درکش کرد، اما با همه‌ی درکم از ملال، در نهایت باز هم کتاب را نمی‌فهمیدم.

اولین بار بود که کتابی با محوریت این موضوع می‌خواندم و از نظرات کسانی می‌گفت که یا نمی‌شناختم‌شان و یا کتابی از آن‌ها نخوانده بودم.

ولی با مطالعه‌ی کتاب، می‌دانم هر چه هست زیر سر یافتن “معناست” و معنا و ملال یا بهتر بگویم بی‌معنایی و ملال با هم در ارتباطند.

بخش‌های از کتاب:

پرسش‌های بزرگ الزاما پرسش‌های ازلی نیستند، چون ملال تنها چند صد سال است که به پدیده‌ی فرهنگی مهمی تبدیل شده است.

برای آن‌دسته از خوانندگانی که احتمالا هرگز گرفتار ملال نبوده‌اند، می‌توانم ملال عمیق را، از نظر پدیدارشناختی، به بیماری بی‌خوابی تشبیه کنم که سبب می‌گردد فرد در تاریکی هویت خویشتن را از دست بدهد و در چاهی به ظاهر بی‌پایان فرو رود. او سعی می‌کند بخوابد و شاید با تردید گام‌هایی نیز بر‌می‌دارد، ولی نمی‌تواند و در نهایت به برزخ میان خواب و بیداری می‌رسد.

بعید نیست بی‌این‌که بدانیم گرفتار ملال باشیم. و گاهی بی‌این‌که دلیلش را بدانیم این حال بر ما مستولی می‌شود.

انسان‌ها به معنا معتادند. ما همه مشکل بزرگی داریم: زندگی باید نوعی محتوا داشته باشد و نمی‌توانیم زندگی‌ای را تحمل کنیم که از نوعی محتوای معنابخش تهی باشد. بی‌معنایی ملال انگیز است و برای توصیف ملال می‌توان از استعاره‌ی عقب‌نشینی معنا بهره جست. ملال را می‌توان آزردگی‌ای دانست که نشانه‌ی این است که نیاز به معنا برآورده نشده است. برای این‌که بتوانیم این ناراحتی را برطرف کنیم، به جای بیماری به نشانه‌های آن حمله می‌کنیم و چیزهای مختلفی را به جای معنا می‌نشانیم.

 کشتن وقت هیچ موضوع خاصی ندارد چون آنچه به ما مربوط است فعالیت یا شیئی که ما را مشغول می‌کند نیست، بلکه خود این مشغول شدن است. می‌خواهیم سرگرم باشیم چون سرگرمی ما را از تهی بودن ملال رها می‌کند هنگامی که بتوانیم کاملا خود را سرگرم کنیم، زمان محو می‌شود و چیز دیگری به جای آن می‌نشیند.

چون ارمغان حکمت زیاد اندوه زیاد است، و هر آن کس که بر معرفت خویشتن بیافزاید بر اندوه خود افزوده است.

و بخش‌های زیاد دیگر که علامت زده‌ام اما خوب طولانی هستند و شاید اینگونه باید کل کتاب را بنویسم : ) در نهایت به آوردن پاراگراف پایانی بسنده می‌کنم.

یکی از منابع ملال عمیق این است که به دنبال لحظه‌ی بزرگ می‌گردیم در حالی که آنچه داریم لحظه‌های کوچک است. اگرچه از معنای عظیم بی‌بهره‌ایم ولی معنا هست، و ملال نیز با آن همراه است. باید ملال را به عنوان واقعیتی پرهیزناپذیر، یعنی سنگینی کوله‌بار زندگی، بپذیریم. این راه‌حلی عالی نیست، چون نمی‌توان برای مسئله‌ی ملال چنین راه‌حلی یافت.

در بخش‌هایی از کتاب در مورد ملال و کار، و ملال و سرگرمی صحبت شده بود که این بخش را بیشتر می‌توانستم حس کنم، از جنس سوال‌هایی بود که از قبل با آن‌ها درگیر بودم. این‌که دقت می‌کردم تا اگر دارم کاری را انتخاب می‌کنم، زمان آزادم را با انواع فعالیت‌ها پر می‌کنم، آیا این‌ها برای فرار از فکر کردن به مسائل اصلیم هست، از ترس روبرو شدن با مسائل درونیم هست و چون می‌دانم دردناک هست نمی‌خواهم با آن‌ها مواجه بشوم و خودم را با انواع فعالیت سرگرم می‌کنم یا واقعا کارهایم چیزی از جنس رشد هست.

و در این کتاب هم در این مورد نوشته شده بود که آیا ما خودمان را با کار و انواع سرگرمی‌ها درگیر می‌کنیم تا از ملال دور باشیم و آیا این‌ها می‌توانند کمک کنند. این‌که چیزها‌ی نو و تجربه‌های تازه شاید بتوانند برای مدتی ما را از ملال نجات بدهند اما بعد از مدتی برای ما عادی می‌شوند و باز تجربه‌ی ملال را خواهیم داشت. و جمله‌ی جالبی که در مورد عشق نوشته بود که شاید باعث گریز ما از ملال بشود اما در نهایت آن هم این خاصیتش را از دست خواهد داد.

به سختی می‌توان عشق توان‌فرسا را پاسخی شایسته برای مسئله‌ی ملال دانست، چون عشق راستین هرگز نمی‌تواند به تنهایی بار یک زندگی کامل را بر دوش بکشد. عشق، تا زمانی که به آن دست نیافته‌ایم، شاید برای این‌کار کافی باشد، ولی به محض این‌که آن را به چنگ آوردیم دیگر چنین نیست.

کتاب جالبی بود(البته در بخشی از این کتاب نوشته شده بود که “واژه‌ی ملال‌آور همبسته‌ی واژه‌ی جالب است- هر آنچه جالب است همیشه عمر کوتاهی دارد، واقعا تنها کار کردش این است که مصرف شود تا ملال را دور نگه دارد.”)، سوال‌هام را بیشتر کرد و سبک نوشتنش طوری بود که من به عنوان خواننده مجبور بودم خودم فکر کنم و راه‌حل یا پاسخ آماده‌ای برای خواننده نوشته نشده بود.