این پست شرح ماجرای روز گذشتهی من است و چون اولین تجربهی نوشتن من در زمینهی سفر است و خود نوع سفر هم برای من تازگی داشت بسیار مبتدی نوشته شده است و میتوانید با نخواندش در وقتتان صرفهجویی کنید.
یکی از تجربههایی که دوست دارم کسب کنم، سفرِ تنهایی است(تنها به سفر رفتن) برای شروع، دیروز یک تجربهی نیمهتنها را داشتم تا گامی در این سو برداشته باشم.
پلان اول(شبِ قبل از سفر):
کمی با دوستم شوخی میکنم از همین حرفهای بینمکِ چی بپوشمی، که من خرید عید نکردهام حالا چی بپوشم و اینها و بعد از آن چون مرگ خبر نمیکند جای وصیت نامهام را به او میگویم.
بین پرانتز: درست از وقتی که به چندنفری گفتهام که وصیتنامهام را نوشتهام مشتاقین مرگم زیاد شدهاند تا هر چه زودتر بتوانند نوشتههایم را بخوانند. در این حد دوستم دارند. : |
اضطراب سفر گرفتهام و خوابم نمیبرد، بعد ازساعت یک به خواب میروم، بیدار میشوم و ساعت را چک میکنم ۲:۲۴ دقیقه، دوباره به خواب میروم و ساعت ۵ بیدار میشوم.
پلان دوم(روز سفر بعد از بیداری):
وسایلم را درون کولهام جا میدهم.
از کتابی که یکیدو ساعت بعد از سال تحویل شروع کردهام چندصفحهای باقی مانده است تمامش میکنم، چای دم میکنم و مینوشم.
میلم به صبحانه نمیرود، با پنیر و گوجه لقمه درست میکنم و در کولهام میگذارم.
یک کتاب دیگر در کیفم میگذارم تا اگر توانستم در اتوبوس شروع به خواندنش کنم و یک دفتر که اگر نتوانستم کتاب بخوانم در آن بنویسم یا تمرین خط خطی انجام دهم.
و کتاب باد و برگ از عباس کیارستمی که اگر هیچ کدام از موارد بالا را نتوانستم انجام دهم چند برگی از آن را ورق بزنم، یادم هست که تا صفحه ی ۱۰۰ را قبلا خواندهام.
پلان سوم(ترمینال آزادی. اتوبوس تهران-قزوین):
ساعت ۸:۳۰ است و اتوبوس شروع به حرکت میکند.
مسافر کناریم میخوابد و تا آخر مقصد هم خواب است.
یک خانواده دوازده نفری اطرافم هستند، که یکی مسئول لقمه گرفتن است و همهاش با سنگک و پنیر لقمه میگیرد، وقتی همه صبحانه خوردند و سیر شدند یک به یک خوابیدند.
کم کم گشنهام میشود، لقمههایم را میخورم.
کتابم را در میآورم و شروع به خواندن میکنم.
به جایی از آن میرسم که حس میکنم بهتر است در خانه بخوانم و نکته بردارم، کتابم را در کیفم میگذارم
نگاهی به مسافران روبروییم میاندازم، خوابند، به انتهای اتوبوس هم نگاه میکنم همه در خوابند به تماشا کردن منظره بیرون مینشینم، چقدر دلم میخواست من در صندلی کنار شیشه نشسته بودم.
کتاب شعرم را برمیدارم و ۵۰ شعر کوتاه دیگرش را میخوانم.
هرازگاهی بویی به مشامم میرسد، فکر میکنم کار دخترکوچولوی صندلی جلویی در سمت مخالفم باشد.
با خودم میگویم من با مشکل بویایی با این شدت بو را متوجه شدم، بقیه چه میکنند، هر چند که بقیه در خواب شیرینی به سر میبرند.
پلان سوم(ساعت ۱۰:۳۰. ترمینال قزوین):
از ترمینال خارج میشوم و به سمت پارک سوار میروم، دوستم میآید و قزوین گردی من آغاز میشود.
مکانهایی که به آنها سر زدم به ترتیب:
یک) بازار
بازار مسقف به من حس خوبی میدهد شاید بخاطر خنک بودنش باشد یا حس میکنم اصالت دارد، هر چیزی که به خانه مربوط بشود را میشد آنجا پیدا کرد، البته در بعضی از بازارچهها بیشتر مغازه ها بسته بودند.
در همان اولین ورودی کمی پنیر کوزهای میخرم با آن بوی گندش ولی هر قدر هم بد باشد بنظرم خوشمزه است، پنیر محلی دوست دارم. : D
در بخش دیگر آن هم کلی ظروف مسی بود که از دیدنشان لذت بردم، یک قابلمه مسی هم برای خواهرم خریدم(سفارش داده بود) و این دو خرید بزرگوار شدند همراه تمام مسیرهای من.
فکر میکنم اگر خرید آخرین گزینه بود بهتر میشد، چون ماشین نداشتیم که مجبور نباشم حملش کنم.
دو) سرای سعدالسلطنه
بزرگترین سرای سرپوشیده درونشهری کشور است که با وسعتی افزون بر ۲/۶ هکتار در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار ساخته شده است.
سرای سعدالسلطنه هم کنار بازار است آنقدر نزدیک که انگار دقیقا به هم چسبیدهاند و فقط از تفاوت بافت بود که متوجه شدم وارد بخش دیگری شدهام.
آجرهای ریز کل معماری مکان را تشکیل داده است و سقفهای گنبدی زیبا.
بیشتر غرفههای آن مربوط به صنایع دستی و کارهای هنری است، در یکی از غرفهها کار ویترای روی سنگنمک را دیدم که برایم خیلی دلنشین بود.
خودم روی شیشه، ویترای کار کردهام و فکر نمیکردم روی سنگ نمک هم به این زیبایی شود، یکی از آنها را به عنوان هدیه خریدم و یک سنگنمک کوچک هم گرفتم تا خودم رویش طراحی کنم.
نالهنوشت: و این سنگنمک را هم به آن دو بزرگوار قبل اضافه کنید، همهاش همراهم بود و گاهی دستهی مبارک قابلمه به پایم میخورد، البته دوستم هم کمکم میکرد که خسته نشوم، تقسیم بار کرده بودیم و هرازگاهی وسایلمان را با هم جابجا میکردیم.
سه) عالی قاپو
از بین هفت در ورودی به ارگ صفوی، تنها در اصلی و جنوبی که به آن عالیقاپو میگفتند و به خیابان-نخستین خیابان طراحی شده ایرانی- و میدان شاه باز میشده است.
فضای عالیقاپو را دوست داشتم، برایم جالب بود که هم اسم با جایی در اصفهان است و دوستم گفت چهل ستون هم داریم.
شلوغ بود و میتوانستی کلی آدم شاد یکجا ببینی.
راستش چون قصد نوشتن نداشتم و عکس هم تا به اینجا خیلی کم گرفتم چون دلم میخواست بیشتر ببینم، عکسی برای نمایش ندارم و عکس مربوط به گوگل کردن است.
زیرزمینی هم بود که لباسهای سنتی برای نمایش گذاشته بودند و دو جوان مسئول، یک خانم و آقا، با رعایت فاصلهی قانونی از هم داشتند اولین مقدمات آشنایی با هم را انجام میدادند و صدایشان آنقدر بلند بود که ما هم میشنیدیم، پسر در حال گفتن از خودش بود. : ) امید که چه با هم و چه بدون هم خوشبخت بشوند.
طبقه ی بالا را هم دیدیم ولی واقعا یادم نیست، شاید اگر یک ماجرای هیجان انگیز مثل زیرزمین در آنجا هم اتفاق میفتاد فراموشش نمیکردم.
فضای دل باز و سرسبز عالیقاپو از آنها بود که دلت میخواست زیر یک درخت دراز بکشی و فکر کنی.
درسی که گرفتم: امروز که سعی کردم این پست را بنویسم تازه متوجه شدم که چقدر ثبت کردن با عکس یا یک ویس کوتاه میتوانست کمک کند تا بهتر بنویسم یا حتی اگر این پیش زمینهی ذهنی را داشتم که میخواهم هر چه مشاهده کردم را شرح دهم، شاید اطرافم را بهترمیدیدم.
کنار در ورودی عالی قاپو، یک کتاب فروشی هم بود، به آن جا رفتیم و زمان زیادی هم برای دیدن کتابهایش گذاشتیم، کتاب هنر سیر و سفرِ آلن دو باتن را انتخاب کردم (البته دوستم به عنوان هدیه برایم حساب کرد).
دو دستگاه بزرگ در محوطه کافه کتاب و کتاب فروشی بود، مسئول آنجا توضیح داد که این محل سالها مرکز چاپ بوده است و این دستگاهها هم دستگاه چاپ هستند و آلمانی، متعلق به سال ۱۹۰۳.
درگیری ذهن: برایم جالب است دلیل نام گذاری عالیقاپو را بدانم و اینکه آیا “قاپو” که نزدیک به کلمهی “قاپی” در زبان ترکی به معنی “در” هست، ربطی به هم دارند یا نه.
چهار) آب انبار سردار بزرگ
بزرگترین آبانبار تکگنبدی ایران در کم آبترین محله شهر به سال ۱۲۲۷ ه.ق توسط برادران سردار قزوینی ساخته شده است.
تازه از اینجا بود که یادمان افتاد اگر عکس هم بگیریم کار بدی نکردهایم : )، پلههای زیاد که تو را میخواند و واقعا هنوز هم برایم سوال است که چرا پلهها را آنگونه ساختهاند، یعنی اذیت نمیشدند آنهم وقتی باید هر روز اینکار را میکردند، خیلی وحشتناک است هر روز اینپلهها را بالا پایین کنی.
البته وقتی مجبور باشی و نیاز داشته باشی، قطعا اذیتش را هم به جان میخری.
هر چه از پلهها پایینتر میروی دمای هوا کمتر میشود تا به داخل آبانبار میرسی، سرمای دلچسبی را تجربه میکنی.
راهنمای گردشکری توضیح میداد که شخصی با لقب میرآب مسئول آنجا بوده است، و یک ورودی برای جمع شدن آب داشت و یک شیر در انتهای پلهها که از آنجا آب برمیداشتند و الان یک در ورودی کوچک از کنار پلهها به سمت آب انبار ایجاد شده است.
و در جای دیگر آب انبار هم یک در که میرآب از آن برای ورود به داخل آب انبار و تمیز کردن آن استفاده میکرده است.
نمیدانم چرا ولی به شدت دلم میخواست که در این فضا داد بزنم : D راستش را بخواهید کمی هم صبر کردم که خلوت شود و از مسئولش اجازه بگیرم و داد بزنم، میخواستم ببینم چقدر صدا میپیچد اما خب خلوت نشد.
برگشتم با حسرت داد و پلههایی که مرا میخواند.
پنج) حسینیه امینیها
بخشی از یک عمارت گسترده و تو در تو است که به سال ۱۲۷۵ ه.ق توسط مرحوم حاج احمدرضا امینی وقف شده است.
یکی از مکانهای دیگری که از دیدنش لذت بردم و واقعا در آنجا حس آرامش میکردم این مکان بود، بنظرم مکانها هم حس و انرژی دارند و این حس را به تو منتقل میکنند.
یک حیاط باصفا و نمای زیبا و دلنشین بیرون و درون خانه با درهای چوبی منقش زیبا با شیشههای رنگی و سقف زیبایش، فکر میکنم دیگر هیچ نسلی از آدمی نتواند تجربهی زندگی در چنین خانههایی را کسب کند.
در زیرزمینِ بزرگ و عجیب خانه(معماری و تو در تو بودنش برایم جالب بود راستش نمیدانم چرا اینگونه بوده است و با خود فکر میکردم که چه آدمهایی در آنجا زندگی میکردند و چه ماجراهایی داشتند) هم نمایشگاه عاشورا بود.
علامت ها، زنجیرها وسایل تعزیه، سماورها در سایزهای مختلف و شمشیر و چیزهای دیگر، جالب و دوست داشتنی بود، کلا همه جا حس مثبتی داشت.
به دوستم میگفتم که هر کدام از این اتاقها مربوط به یکی از همسرهایشان بوده است و بخاطر این انقدر بزرگ است و میخندیدم وقتی فهمیدم که چهلستون واقعا حرم خانه شاه طهماسب بوده است خندهام گرفت.
این خانه یک حیاط پشتی هم داشت که البته آنجا نمای قشنگی نداشت و فقط همین ظاهر بیرونی که محل گذر است را مرتب کرده بودند، دوستم میگفت این حیاط را هم گذاشته بودند که دو زنِخانه یکدیگر را نبیند و هر یک از مسیری جدا رفت و آمد کند.
البته خب اینگونه نیست، یک حیاط اندرونی بوده و یک حیاط بیرونی، در حیاط بیرونی خدمها رفت و آمد میکردند و حیاط درونی مخصوص خانواده بوده است.
شش) مسجد جامع
یکی از کهنترین مساجد چهارایوانی کشور است که آثار معماری بسیاری از ادوار تاریخی را در وسعتی معادل ۱۲۵۰۰ متر مربع به نمایش میگذارد.
هفت) خانه رئوفی
به خانه صنایع دستی معروف است، که صاحب آن محل یک تاجر بزرگ بوده است.(خاندان رئوفی)
آنقدر نزدیک به مسجد است و معماریش هم سبک با آنجاست که فکر میکنی از یک دالان به دالان دیگری رفتهای.
راهنمای گردشگری توضیح میداد که معماری آن متعلق به دورهی قاجار است و از اصلیترین ویژگیهای دوره قاجار قرینه سازی نماها و استفاده از شیشه رنگیهاست.
هشت) آب انبار مسجد جامع
این آب انبار هم در چندقدمی در ورودی مسجد است، و باز هم پلهها که تو را میخواند.
در اینجا هم یک نمایشگاه کوچک هنرهای سنتی برگزار بود و یک آهنگ بلند پخش بود البته دیگر اینجا حس داد زدن نداشتم
کمی نشستیم و نسکافهای خوردیم و از خنکا استفاده کردیم.
و هنگام برگشت از پلهها هم فقط خودم و دوستم بودیم(البته در آن ساعت تنها بازدیدکنندهها بودیم)، و صدای آهنگ آنقدر بلند بود که میتوانستم با آن همخوانی کنم و کسی هم نشوند. (کل انرژیم را برده بودم در قزوین تخلیه کنم : D)
نه) چهل ستون
حرمخانه شاه طهماسب است که در دوره صفوی به کلاه فرنگی و عمارت شیروانی شهرت داشته و در وسط باغی بزرگ احداث شده است.
فضای سبز خیلی باصفایی داشت و البته به موزه خوشنویسی تبدیل شده است. اینجا بیشتر از باقی مکانها شلوغ بود و یک مبارک و دو دلقک هم مردم را سرگرم کرده بودند.
ده) حمام قجر
قدیمیترین حمام موجود در قزوین است که در سال ۱۰۵۷ قمری به دستور شاه عباش دوم صفوی با مساحتی ۱۰۴۵ متر مربع ساخته شده است.
محوطه کوچک که تبدیل به موزه مردمشناسی شده است و نوع پوشش چندقومیت را به نمایش درآورده است، سقف گنبدی و دوست داشتنی دارد و پشتبام آن همسطح با کوچه است.
خیابان منتهی به آن درست روبروی سعدالسلطنه بود ولی نمیدانم چرا همان موقع از اینجا دیدن نکردیم، تقریبا دور شهر و خودمون در حال گشتن بودیم.
یازده) کلیسای کانتور
کلیسای کوچکی است که در دوره قاجار برای استفاده مهندسان و کارکنان روسی شاغل در پروژه راه شوسه قزوین احداث شده و در خیابان دارایی قرار دارد.
خیلی دلم میخواست داخل یک کلیسا رو ببینم، تصورم مثل کلیساهای داخل فیلمها بود.
یک کلیسای خیلیخیلی کوچک با دو مزار در حیاطش، که راهنمای گردشگری مسئول آنجا توضیح دادن که یکی از مزراها متعلق به یک مهندس روسی که مربوط به پروژه راه قزوین رشت است و دیگری متعلق به یک خلبان روسی که هواپیمایش در قزوین سقوط میکند..
و اینکه مکتب آنها ارتودکس بوده است و از سختترین مکتبهای این فرقه است.
دوازده) آرامگاه حمدالله مستوفی
مقبره حمدالله مستوفی نویسنده و تاریخ نگار معروف سده هشتم(تولد ۶۸۰- وفات حدود ۷۵۰) و مولف تاریخ گزیده، نزهه القلوب و ظفرنامه از آثار تاریخی دوره ایلخانی است.
اینجا آخرین مقصد ما بود، تازه داشتم یاد میگرفتم که باید از راهنماها سوال کنم تا بیشتر بدانم : ) .
راهنمای اینجا توضیح داد که حمدالله مستوفی تقریبا هم عصر با سعدی بوده و زمانی که ده سالش بوده است سعدی فوت کرده.
در مورد معماری ساختمان شرح داد، اینکه دو گنبدی است، از بیرون به شکل مخروط و از درون کروی شکل، در معماری ظاهری از اشکال هندسی زیادی استفاده شده است که شکل مثلث و مربع و هشت ضلعی به راحتی قابل تشخیص بود.
نحوه بندکشی خاص آجرهای ساختمان که مربوط به همان دوره ایلخانی است از ابتدا تا آخر ساختمان کار شده است و بندکشی مهری است، توضیح داد که اول آجرها رو میچیدن و بعد ملات رو میرختن و تا ملات خشک نشده با مهر چوبی منقش روی این ملاتها طرح میانداختند.
از اینجا که خارج شدیم دیگر تقریبا انرژیم تمام شده بود و از پیادهروی و سرپا ماندن پا درد گرفته بودم، یکجایی از مسیر بود که دیگر حس میکردم سرپا کم کم دارد خوابم میگیرد.
این هم عکسی از درختچه اقاقیا که دوستش دارم و موقع برگشت روی دیوار یکی از خانه ها دیدم.
پلان چهارم( ساعت ۸:۳۰ شب. اتوبوس قزوین-تهران):
یکی دو دقیقه قبل به آخرین اتوبوس میرسم ، با تعداد مسافر کمش حدود ۱۴ نفر شروع به حرکت به سمت تهران میکند،
کنار پنجره نشستهام و کولهام را روی صندلی کناری میگذارم، از مزایای خالی بودن اتوبوس و نداشتن همراه است : )
ماه از پنجره پیداست و هوا کمی خنک.
به آسمان نگاه میکنم و تجربه آرامش و سکوت را دارم.
کسی حالش دارد به هم میخورد و این صدا آزارم میدهد، هندزفریم را در میآورم و سراغ آهنگهای مورد علاقهام میروم.
به آسمان زل میزنم و با آهنگ ها همخوانی میکنم و لذت میبرم.(هیچ وقت عادت به استفاده از هندزفری قبل از این نداشتم همیشه اذیت میشدم و شاید در مجموع حتی یک ساعت هم از هندزفری استفاده نکرده بودم)
یکی از بزرگترین نعمتها و منبع آرامشها از نظر من شب است، همینطور بنشینی و به آسمان خیره شوی و از خنکای هوا استفاده کنی و به هیچ نیندیشی.
پلان آخر(ساعت ۱۰:۳۰ . ترمینال آزادی):
هماهنگ شدن ساعتها برایم خیلی جالب بود، به ترمینال آزادی میرسم و خوشحال از اینکه این سفر کوتاه را تجربه کردهام و با کلی حس خوب راهی خانه میشوم.
پینوشت یک: شهر محل تحصیلم تهران بوده و هیچ وقت حتی تجربهی به این کوتاهی رفتن بین دو استان رو به صورت تنهایی نداشتم و بنظر خودم شروع خوبی بود و البته دارم فکر میکنم که اگر دوستم نبود باز هم میزان لذتی که میبردم به همین اندازه بود یا نه.
پینوشت دو: بهتر است برای نوشتن از سفرنامه نوع نگاهم به اطراف و نوع ثبت وقایع و اطلاعات گیریم را تغییر بدهم.
پینوشت سه: فکر کنم هنرعکاسی رو بهتر هست هر چه زودتر یادبگیرم، همانقدر که هیچ ذوق و هنری در ژستگیری برای عکس گرفتن ندارم هیچ ذهنیتی هم در مورد خوب عکس گرفتن ندارم جز اینکه بگم یک دو سه لبخند و دکمه رو فشار بدهم.
پی نوشت چهار: در راستای تجربهی سفرتنهایی، سعی میکنم در فرصت بعدی یک تور یک روزه را تجربه کنم.
پینوشت پنج: خطوط آبیرنگ توضیحاتی است که از روی نقشهراهنما نوشتم و عکس مربوط به پست هم عکس نقشه راهنماست و مکانهایی را که رفتیم را با ماژیک مشخص کردهام.
پینوشت آخر: مدیونید اگر فکر کنید این پست را نوشتم که وبلاگم آپدیت شود. ; )
پینوشت اضافه شده در تاریخ ۱۱ فروردین: در مورد نامگذاری عالیقاپو به این لینک رسیدم، خوندنش خالی از لطف نیست.
سلام
برای اولین سفرنامه مستقل خیلی هم عالی بود
سلام لیلا جان
خوشحالم که سفر به تنهایی رو تجربه کردی.
با جزییات نوشتی و انگار ما هم با تو همسفر بودیم.
امیدوارم سفرهای لذت بخش بیشتری رو تجربه کنی
سلام نسرین
بله، به صورت نصفه نیمه تجربهاش کردم. ممنون
منم خوشحالم که تقویمت رو خالی نمیگذاری ; )
سلام
لیلا خانم خیلی خوشحالم که با روحیه شاد در پی زندگی هستید
بسیار ممنون که شرح سفرتان را به اشتراک گذاشتید . بسیار عالی بود
سلام؛
من دانشجوی قزوینم ( دانشگاه امام خمینی ) و ساکن کرج البته یک ترم هم قزوین مونده بودم.
برام خیلی جالب بود که قزوین اینقدر جاهای دیدنی داشت و من ازش غافل بودم. چیزی که باعث حسرت خوردنم شد این بود که از اینهمه جای دیدنی که در یک روز دیدی رو من در طول دو سال، فقط سرای سعدالسلطنه رو رفتم، اون هم آخر شب بود و خیلی اتفاقی و با عجله.
امیدوارم بتونم همهی جاهایی که بازدید کردی رو سر بزنم تو این دو سال دیگهای که مونده 🙁
و در آخر هم این رو بگم که خوب نوشته بودی، بیشتر سفر برو و بیشتر بنویس برامون لطفا 🙂
پ.ن : عکس هم بگیر، من همیشه بیشتر از خود سفر ، از عکسایی که میگیرم و بعدا نگاه میکنم لذت میبرم
سلام
روی نقشه راهنما ۶۶ مکان رو برای بازدید مشخص کرده بود من هم فکر نمیکردم قزوین اینهمه جای دیدنی داشته باشه و خوبیش این هست که مکانها به هم نزدیک هستند.
در مورد عکس بنظرم خیلی کم پیش میاد عکس ها رو مرور بکنم(من اینطوری هستم) شاید اگر برای هر محل محدودیت گذاشت و نهایت مثلا دو یا سه تاعکس گرفت، اینطوری هم سعی میکنیم عکس بهتری بگیریم و هم بیشتر مرورش میکنیم.