پیشنوشت: میترسم پیشنوشت بذارم و بگم که این پست در دستهی “نوشتههای بدون ویرایش” هست و فقط نوشتمش که بتونم بهتر تصمیم بگیرم، طاهره بیاد دعوام کنه : D ولی شما چنین پیشنوشتی رو در نظر بگیرید. : )
بهمنماه سال گذشته بود که رفتم سراغ تصویرسازی، برای اینکه میخواستم با دنیای رنگ بیشتر آشنا بشوم و مهارتم در طراحی در حدی نبود که بخواهم یک تکنیک را انتخاب کنم، از آنجا که به طراحی سایت علاقمند هستم، فکر میکردم رنگشناسیم روی این مسئله هم تاثیر خواهد گذاشت.
روز اول، استادم خواست که خودم را شبیه هر حیوانی که تصور میکنم بکشم! من، حیوان. : |
همین حالا هم عاجز از این تصورم.
اولین کارم یک پرنده بود که از توی خطخطهایم متولد شد و ترکیب رنگ و کار با گواش را روی آن تمرین کردم.
بعد از مدتی رنگبازی، یکی از عکسهایم را انتخاب کردیم و شروع کردیم به اضافه کردن چیزهایی روی صورتم و محیط که شاید دلم بیاید و خودم را شبیه یک حیوان تصور کنم. (اینهمه زحمت کشیدم آدم باشم، حالا میخواهند حیوان بشوم : | این چه کاری است آخر.)
چندوقت پیش حین کار، یک استوری از کلاس گرفتند و گویا در آن کارِ من مشخص بوده است، حالا از آن روز این کار علاقمندان خودش را پیدا کرده است.
بعد گفتند نمایشگاه داریم و پیگیر شدند که من حتما کارم را تکمیل کرده و به نمایشگاه برسانم.
راستش یکی از کارهایی که قبل از مرگم دلم میخواست انجام بدهم، حضور در نمایشگاه بود(بیشتر دلم میخواهد یک نمایشگاه هنری خیریه بزنم)، اما نه با این کار! دلم میخواست یک تابلو خوب داشته باشم، نه این کار. خوبی شرکت در این کلاسها این بود که فهمیدم من سبک رئال را دوست دارم.
یک مدت که هِی گیر دادند و زنگ زدند که واتساپ نصب کن و بیا در گروه نمایشگاه(خب دلم نمیخواهد : / )، دوشنبه دیگر مجبور شدم و نصب کردم و عکس کارم را گذاشتم و نوشتم که درحال تکمیل است.
بین کارها هم هیچ کار تصویرسازی نمیبینی به جز کار من، همه تابلوهای رنگروغن، سیاهقلم و آبرنگ، بیشتر سبک رئال، همانهایی که من شیفته آنها هستم.
روز چهارشنبه که کلاس تصویرسازی داشتم، باز پیگیر شدند که کارَت تکمیل میشود و من هم نگاهی به استادم انداختم و با تردید گفتم بله.
چندساعت بعدش تازه به من اعلام کردند که باید مبلغی را بپردازی، من هم گفتم مبلغ زیاد است و شرکت نمیکنم.
استاد تصویرسازیم اما میگفت لیلا فرصت مناسبی است، مدرک معتبر هم میدهند، بعدها که بخواهی هنر را ادمه بدهی به دردت میخورد، اما هنر برای من فعلا فقط بحث سرگرمی دارد نه یک کار یا منبع درآمد و هزینهی نمایشگاه از نظرم برای من غیرضروری و اضافی است و قاطعانه گفتم که نه شرکت نمیکنم.
و آمدم خانه و تغییراتی در کارم دادم(شما بخوانید گند زدم)، گفتم من که نمیخواهم شرکت کنم، بگذارم کاملترش کنم، استادم گفت اگر بخواهی میتوانی در این مرحله کار را به اتمام برسانی و اگر نه خیلی بیشتر از این هم ادامه میدهیم و من هم ادامه دادن را انتخاب کردم دوست داشتم چهره واقعیتر شود.(این اولین کار چهره من است، با گواش، میدانم که اگر کمی بیشتر هم طول بدهم و قاب نگیرمش، رنگم ترک میخورد و میریزد و کارم از بین میرود.)
امروز رئیس آموزشگاه که استاد طراحیم است، زنگ زد و گفت که تو نمیخواهی نمایشگاه شرکت کنی؟ گفتم نه، پرسید چرا، گفتم هزینهاش برایم زیاد است(البته زیاد نیست درستتر اینکه غیرضروری و اضافی است اما به او این توضیحات را ندادم)، گفت حیف است، کارَت هم کار خوبی است و من به عنوان کارهای نمایشگاه آن را هم روی سیدی زدهام و برای یک مرکزی که اسمش یادم رفت(ارشادی چیزی ) ارسال کردهام و دیدهاند، اشکالی ندارد هزینه را خورد خورد به خودم برگردان : (
دیگر بهانهای نداشتم و خلع سلاح شدم، گفتم اجازه بدهید فکر کنم، خبر میدهم.
یکبار هم که شرایطش محیا شد به آرزویی برسم، خودم نمیتوانم مثل آدمیزاد تصمیم بگیرم.
اصلا اگر از همان روز اول خودم را شبیه یک حیوان تصور کرده بودم رنج آدم بودن را کمتر میکشیدم.
پینوشت: اینها عکسِ کار اول و دوم تصویرسازی من هستند که معلوم نیست به نمایشگاه برسد یا نه، شما فکر کنید در یک نمایشگاه با جو سنگین هنری قدم میزنید و محو تماشای کارهای بسیار زیبا هستید و یکهو کار من را میبینید، مدیونید اگر سرسری از کنارش رد شوید. ; )
توضیح مختصری در مورد عکس: درخت انار را وقتی به گل مینشیند دوست دارم و استادم انار را اضافه کرد و چون متولد اسفند هستم، دور چشمم رو کمی حاله گذاشت که شبیه ماهی شود و طرحهای دیگر را هم برای تناسب کار اضافه کرد. گل اقاقیا را هم خودم دوست دارم و روی دیوار پشت سرم اضافه کردم و آن دخترک را جایی دیده بودم و دستش بادکنک داشت که تغییرش دادم و استفاده کردم، مثلا کودک درونم است : ) یک قفسه کتاب هم در شالم اضافه کردم، مثلا من کتاب دوست دارم، راستش قسمت شال خیلی سخت بود، قفسه را اضافه کردم که خودم را نجات دهم ; )
برگهای درخت با آبرنگ است و تنه درخت و قسمتی از مانتو که مشخص است مدادرنگی و بقیه، گواش.
پینوشت آخر: صدای آقامعلم را از آن دور میشنوم که میگوید، خجالت بکش لیلا، باز که نوشتههای سبک برونریزیت داره بیشتر میشه و من در سکوت محو میشوم.
تصور می کنم الان که دارم یک بسته پاپ کورن لیمویی را می خورم، در یک نمایشگاه نقاشی قدم می زنم که می گویند جو سنگینی دارد. خیلی با دقت نمایشگاه را نگاه می کنم تا بتوانم نقاشی های دوستم را از بین بقیه نقاشی ها تشخیص دهم. آنقدر دقیق همه چیز را نگاه می کنم که می توانم ملکول های هوا را هم ببینم و واقعا به سنگین بودن جو پی ببرم. آدم های زیادی به نمایشگاه آمده اند تا نقاشی های نمایشگاه را ببیننند. همینطور که لابلای جمعیت و از کنار نقاشی ها رد می شوم چشمم می افتد به یک تصویر آشنا. نقاشی گنجشکک اشی مشی را می بینم که به جایی نا معلوم زل زده و به نظرم کمی توی فکر رفته است. یک آن دلم می کشد جای او باشم.می خواهم به سبکی او باشم تا بتوانم روی شاخه ی نازکی بنشینم. می خواهم به کوچکی او باشم تا برگهای سبز آن شاخه سایبانم شود. می خواهم به خوشرنگی او باشم تا رنگم با آسمان و پرتوهای خورشید یکی شود. و می خواهم به بزرگی او به نظر برسم تا ابرهای مه آلود نتوانند جلوی چشمانم را بگیرند.
قدم زنان جلوتر می روم و تصویر آشنای دیگری را می بینم. دخترکی با بادبادک به دست ایستاده و به چهره ی مهربان یک آدم بزرگ که لپ هایش مثل انار قرمز است و به نقطه نامعلومی خیره شده، زل زده است. اینجا هم دلم می کشد جای دخترک باشم تا لباس و بادبادک هایم را مثل لپ های آن آدم بزرگ، قرمز کنم. می خواهم به او(همان آدم بزرگه) بگویم مرا نگاه کند. می خواهم بادبادک ها را و موهای بافته ام را به او نشان بدهم و از او بخواهم همیشه مثل من یک لباس قرمز داشته باشد. بعد هم به او بگویم بیا تا با پاهای برهنه بدویم و بادبادک بازی کنیم. و در آخر دلم می خواهد به او بگویم چشمان همچون ماهیِ گلی اش را هیچگاه از روی آن دخترک بر ندارد.
من فکر می کنم همین نقاشی های دوستم همین دو تا باشد. بقیه نقاشی های نمایشگاه را نمی خواهم ببینم.
پی نوشت ۱: لیلا عاشق اون دختر بچه هه شدم انگار که یه موجود زندست برام. خیلی خوشگله خیلییییی.
پی نوشت ۲: راستی اونا برای من هم بادبادک هستن حالا تو هرچی می خوای اسمشو بذار 🙂
چه تصور و توصیف زیبایی.
فقط شیرین هر چی تقلا میکنم نمیتونم تصور کنم با پاپکورن بیان تو نمایشگاه، یه لطفی بکن همون بیرون پاپکورنت رو بخور، انگشتتم پاک کن نمکش بره، هرچند بوش خواهد موند. : )
:)))))
لیلا لیلا لیلا چرا میزنی تو ذوقم نارفیق D:
آخه می دونی چیه؟ لحظه ای که این پستتو خوندم داشتم پاپ کورن لیمویی میخوردم. تو هم که گفتی”تصور کنید…” من با همون پاپ کورن رفتم تو عالم خیال وقت نشد بذارمش کنار 🙂
امان از دست تو اماااان. چقد خندیدم خدا خیرت بده دوست جونی من. بوس
چیکار کنم شیرین
اونطور که تو غرق تصورت بودی، گفتم الان میای دستهای پاپکورنیت رو میکشی رو کارم : p راستش خودم خیلی دوست دارم کارهایی که میدونم با دست زدن رنگشون خراب نمیشه رو سطحشون دست بزنم.
+شیرین یه چیز بگم بیشتر بخندی، یه شب داشتم رو طرح دیگه کار میکردم، دیگه خسته شدم و گذاشتم یه گوشه، روش هم کاور نکشیدم، چشمت روز بد نبینه، دیدم یه مگس بیادب رفته روش خرابکاری کرده ، مجبور شدم با ناخن مبارک جداش کنم که کارم آسیب نبینه : D
سلام
تصویرسازیه فوق العاده ایه. مخصوصا انار و کتابخونه و کودک درون بادبادک به دست
اصولا من نباید درباره هنر نظر بدم ولی کی به کیه 😉
اصرار مسئولای آموزشگاه بی دلیل نبوده.
سلام
ممنون. بادبادک نیست، کتابهای شکل پروانه هستن(نمادی از اثر پروانهای تو ذهنم بود)
اصرارشون بینتیجه موند.
منم دلم کار هنری خواست 🙁 ویترای، نقاشی، دکوپاژ و… سه نقطه رو جدی نمی دونم چی میشه ولی حتما کارهای هنری هستند که رنگ هم داشته باشند اون سه نقطه رو پر کنند.
پاشو انجام بده.
همین فردا میری ثبتنام میکنی و بهم خبر میدی.
نذار مثل باشگاه رفتنت بشه، تا وقتی مهربونم یه اقدامی بکن. ; )
پیشنوشت: پاسخ پیشنوشت :)))
این نقاشیها واقعاً قشنگ هستن لیلا. من که واقعاً از دیدنشون و از ترکیب رنگهاش به شدت خوشم اومد. یه نوع لطافت خاصی در هر دو نقاشی وجود داره.
بابت انتخاب کارت برای نمایشگاه یاد یه خاطره افتادم که مربوط به سال ۸۲ هست. اون موقع من کلاس تذهیب میرفتم. اون کلاسها از طرف سازمان صنایع دستی برگزار میشد. مربی خیلی خوب و مهربونی داشتم که رشتهی خودش طراحی فرش بود. طرحاش فوقالعاده زیبا بود. اوایل چند جلسهای به ما طراحی یاد داد که من یه جورایی توش تعطیل بودم ولی خب به هر جهت تلاش خودم رو میکردم. بعدش رفت سراغ رنگآمیزی. طرحها رو با گواش رنگ میکردیم و بعد دورگیری میکردیم. این قسمت مورد علاقهی من بود.
اگه پای تعریف از خود نذاری، کارهام خیلی خوب بود. خود مربیام راضی بود و میگفت ترکیب رنگهات زیبا هستن.
در آخر دوره رسم بر این بود که یکی از کارها رو برای سازمان صنایع دستی استان بفرستن و اونا هم اگه طرح رو پذیرفتن، بهمون مدرک دوره رو بدن.
منم با راهنماییهای مربیام یه طرح رو انتخاب کردم و شروع کردم به کار کردن. وقتی تموم شد اونقدر ذوق زده شدم که نگو. خود مربیام که خیلی خوشش اومده بود. برای همین گفت که حیفه اینو بخوای برای اونا بفرستی. یکی از طرحهای دیگهای که قبلاً کار کرده بودم رو به سلیقهی خودش انتخاب کرد و گفت با همین هم بهت مدرک میدن. در عوض این کارت رو قاب کن و پیش خودت نگه دار.
راستش وقتی ماجرای شرکت در نمایشگاه تو رو خوندم این خاطرهی قدیمی برام زنده شد.
امیدوارم حضورت در نمایشگاه تبدیل به یه تجربهی خوب برات بشه. همچنین موفقیتهای بیشتر. و همچنین نمایشگاههای بیشتر. نمایشگاههایی از همون نوع که خودت دلت میخواد 🙂
پینوشت: یه سوال. چرا اون طراحی سیاه و سفید چهره دیگه بالای شعر «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم» نیست؟
ممنون طاهره، اینکه نوشتی تو نقاشیها یه لطافت خاص هست، خوندنش یه لبخند رو لبم نشوند، معلوم هست که دید هنری قوی داری.
آخه من خودم متوجه این قضیه نیستم، ولی همیشه استادم این مدل کار کردن من رو به بقیه مثال میزنه، من فکر میکردم که چون مچ دستم درد میکنه، آروم کار میکنم و اینطوری میشه، ولی استادمون تاکید داره که هر کسی یه سبک خاص داره تو کارش و موقع انجام دادن خودش رو نشون میده.
تذهیب، خیلی دوست داشتنی و با ظرافت هست، چقدر خوب که تجربهاش رو داری. دوست دارم کارهات رو ببینم. و خیلی عالی هست که کاری که دوست داشتی دست خودت مونده.
طاهره، من فکر میکردم تشخیص رنگم بدک نباشه، ولی موقع شروع کار متوجه شدم که اصلا رنگها رو نمیبینم. مثلا استادم میگفت اون یه ذره سایه رو میبینی توش قرمز هست، من میگفتم سایه رو میبینم ولی قرمز رو نه : D
یا موقع رنگ ساختن من هنوز سه رنگ اصلیم سه رنگ دنیای کامپیوتر بود RGB میخواستم یه رنگ بسازم، سرچ میکردم ببینم از ترکیب چه رنگهایی ساخته شده، اگر هم رنگم تموم میشد و لازمش داشتم، غصه میخوردم که وای چطوری من باز اون رنگ رو بسازم.
کلا چالشهای جالبی داره برام. : )
هر دفعه استادم سعی کرده من از چارچوب بیام بیرون و نترسم از خراب شدن کارم، یه دسته گلی به آب دادم که دادش دراومده. : D
نمایشگاه مشخص نیست طاهره، هنوز قانع نشدم که شرکت کنم.
پاسخ پینوشت: اون طرح یکی از عکسهایی بود که کار کرده بودم، خیلی خوب دراومد، استادم هم راضی بود و گفت دیگه میتونم برم سطح بعدی، حس میکردم یه امیدی تو چشماش هست، چندوقت پیش برداشتمش و گمش کردم. الان دارم فیگور مدل زنده کار میکنم، قابل پخش نیست.;)
اینکه گفتی مچ دستت درد میکنه و آروم کار میکنی، قدرش رو بدون. البته امیدوارم مچ دستت خوب بشه ولی این آروم کار کردن واقعاً توی نتیجهی کار تأثیر مثبت داره.
همونطور که خودت میدونی کارهای تذهیب با یه خطاطی زیباست که به دل میشینه. هر چند خیلی از طرحها هم هستن که اونقدر زیبا هستن که جایی برای نوشتهی خطاطی شده باقی نمیذارن.
ولی به هر حال یه چیز دیگه میخوام بگم.
اون موقع که من کلاس میرفتم خطاطی بلد نبودم. اما چند نفر از بچهها بودن که خطاطی بلد بودن و دور و اطراف خطی که خودشون نوشته بودن رو تذهیب کار میکردن.
ولی من مجبور بودم توی اینترنت و جاهای مختلف دیگه دنبال یه خطاطی خوب باشم و اونو با یه زحمت و خیلی شیک و تمیز کپی کنم 😉 و بعد دورش رو تذهیب کار کنم.
یادم میاد وقتی به مربیام گفتم که بعد از این دوره میرم و خطاطی یاد میگیرم تا خودکفا بشم، بهم گفت اشتباه نکن. خطاطی باعث میشه این ظرافتی که الان دستت توی قلممو گرفتن و رنگآمیزی و دورگیری داره از بین بره. ببین بچههایی که خطاطی بلدن دستشون فشار بیش از اندازه به قلم وارد میکنه و کار قلمگیریشون رو اونطور که باید تمیز و ظریف در نمیاد.
خلاصه اینکه منم قید خطاطی رو برای یه مدت زدم. اما از اونجایی هم که خیلی بچهی حرف گوش کنی هستم 😉 یه سال تابستون رفتم کلاس خط و تا ترم سه ادامه دادم ولی بعد رهاش کردم.
همهی اینا رو گفتم تا برسم به اینکه قدر این آروم کار کردنت رو بدون. بعضیها خودشون رو شرحهشرحه میکنن که یه چنین ویژگی رو داشته باشن.
پینوشت: آه. لیلا. امروز چه خاطراتی رو برام زنده کردی. الان دلم انجام کار هنری میخواد 🙁
ببین. برای تشخیص رنگ و ترکیبشون با هم دیگه من اون موقع برای خودم چیزی مثل کاتالونگ رنگ درست کرده بودم. این دو نمونهاش رو که دم دست بود رو برات میذارم: https://goo.gl/9zod1q
همهی شمارهگذاریهاش و طبقهبندیهاش من درآوردی هست. چیزی بود که یادم میاد اون موقع خیلی به دردم خورد.
هر وقت بیکار میشدم با یه رنگ پایه کمرنگ شروع میکردم و از رنگهای دیگه اندازهی یه نقطه بهش اضافه میکردم و نمونه رنگی درست میکردم. بعداً توی کارم به تناسب رنگهایی که به کار برده بودم میتونستم از یه تونالیتهی رنگی خاصی استفاده کنم.
ممنون طاهره
لینک برام باز نمیشه، اما حدس میزنم از این مربعهای کوچیک رنگگذاری باشه.
ماشالا دست رد به سینهی هیچ هنر و کتابی نمیزنیا : ) + خب پاشو یه کار هنری انجام بده، پیشنهادم ویترای هست، خودم که لذت میبرم ازش.
یادم نبود که نباید لینکهای پیکو فایل رو تغییر داد. این لینک تصویر:
http://s8.picofile.com/file/8335525292/20180826_154026.jpg
همونیه که گفتی.
ببین. تعریف ویترای رو خیلی شنیدم ولی تا به حال کار نکردم. شاید یه فرصتی پیش بیاد و امتحانش کردم.
راستش رو بخوای بخش بزرگی از عادت انجام کارای هنری رو از مامانم یاد گرفتم و عادت به خوندن کتاب رو هم از بابام یاد گرفتم. حالا ترکیب چنین وضعیتی شده طاهره :)))
پینوشت: لیلا تا به حال شده بود یکی از دوستات زیر یکی از پستهات این همه کامنت بذاره و حرف بزنه؟ فکر کنم یه جورایی کامنتهای این پُست رو در قبضهی خودم درآوردم 🙂
ممنون
آره من هم مربعهای ۲*۲ درست کرده بودم و توش طیف رنگی کار میکردم.
الان عکس کار تو رو دیدم، به ذهنم رسید یه ماتریس درست کنم، و ترکیب رنگ هر سطر رو با ستونها تو خونهها بگذارم، چیز جالبی میشه.(خودم ایده میدم خودمم تائید میکنم!)
بنظرم تو که تذهیب کار کردی، کارهای ویترای خیلی خوبی میتونی انجام بدی، ظریف و بادقت، نیاز به آموزش خاصیم نداره.
چه ترکیب خوب و دوست داشتنی شده، زنده باشن، من که دوسش دارم.
پاسخ پینوشت: راحت باش، دیدن اسمت خوشحالم میکنه.