این روزها حس میکنم حتی ذهنم نیز ساکت شده و هیچ نمیگوید، نه حرفی برای گفتن نه حرفی برای نوشتن دارد نه حتی دلش خلوت با خود میخواهد.
نمیدانم دچار سکون شدهام یا رکود، فقط در دل دعا میکنم هر چه هست، رکود نباشد.
فرق سکون و رکود را اینگونه یاد گرفته ام( از اینجا یاد گرفتهام) که در سکون، به ظاهر هیچ حرکتی نمیبینم ولی در عمق، زندگی و حرکت در جریان است و اما در رکود، نه در ظاهر و نه در عمق هیچ حرکتی نیست، درست مثل آبی که در گوشهای راکد گشته و در عمقش چیزی جز لجنزار نمییابی و در ظاهرش چیزی جز پشه های آزار دهنده گنداب دوست.
هر چه بیشتر به رکود فکر میکنم ترسم از آن بیشتر میشود، و بیشتر بیزار میشوم از آن، چیزی است که هیچ وقت دوست ندارم دچارش شوم حتی در اوج تلخکامیها و شکستها و نرسیدنها.
به خودم میاندیشم، نگاهی از پس تاریکیها به عمق پنهان شده در پس ظاهر میکنم، هنوز امید دارم، هنوز به فکر تلاشم و هنوز رویای روزهای خوش را در سر میپرورانم، میتوانم خودم را متقاعد کنم که دچار سکون گشته ام، که زندگی در عمق جاری است، حرکت هست، که تلاش کنم این موجِ در عمق، کم کم بالا بیاید و سکون و رخوت ظاهری را هم با خود ببرد.
باید که دست خویش را بگیرم و آغاز کنم. آغاز، واژه زیبایی است، درست مانند یک تولد و شاید هم تولد دوباره، دوستش میدارم، شاید بخواهم در موقعی مناسب که بیشتر شناختمش و با هم مانوس شدیم در موردش بنویسم.