روزهای سراشیبی

در این روزهای تلخ سراشیبی

سهم روزهایم نوشته‌هایست که قرار نیست کسی بخواند

پست‌های پشت هم که محکوم به خاک خوردن و فراموش شدن هستند

افکاری که زاده نهان‌خانه ذهنم هستند و همان‌جا به دست فراموشی سپرده می‌شوند

رویشان را خاک می‌گیرد و در بحرانی مجدد همه سربر می‌آوردند

مثل زمستان کند شده‌ام و سرد

اما در وجودم آرام آرام چیزی جاریست، اندکی روشنایی در آن انتها می‌بینم

چیزی از جنس زندگی

در کنار همه‌ی سختی‌ها و تاریکی‌ها دیدن این رد از زندگی برایم جالب است

حس می‌کنم بزرگ شده‌ام

یا چیز جدیدی یاد گرفته‌ام

راستش دو هفته‌ایست که روی سراشیبی روحی و جسمی افتاده‌ام

همه چیز را کند کرده‌ام

اما زندگی جریان دارد

حذف نشده است

هنوز دارم برای رشد برنامه می‌چینم

هنوز هم در حد حوصله و توان روحی و جسمیم در حال تلاشم

راستش وسط همه سختی‌ها این حس زنده را دوست دارم

اینکه می‌دانم این روزها هم تمام خواهد شد، امیدوارم می‌کند

خوشحالم که یاد گرفته‌ام، همه‌ی این روزها خواهد گذشت

خوشحالم که هنوز آرام آرام گام برمی‌دارم

 حوصله ندارم اما می‌روم و به جان دفتر میفتم و از زمین و زمان می‌نویسم

به خودم میگویم بلند شو و کتاب بخوان تا حالت خوب شود

این‌ها برای من نشانه‌های بزرگیست

یاد گرفته‌ام با درد و رنج، زندگی را حفظ کنم و فلج نشوم و از حرکت باز نایستم

حتی شده با گامهای کوچک

با حال خراب، اما حرکت می‌کنم

و این درس بزرگیست

راستش با همه‌ی غمم، این‌که انقدر سرسخت شده‌ام را دوست دارم، فقط امیدوارم واقعی باشد

گاهی از بزرگ شدن می‌ترسم

نمی‌دانم کِی آنقدر بزرگ شده‌ام که نقاب زدن را یاد بگیرم

که حال بدم برای خودم باشد و خنده و شیطنت‌هایم برای دیگران

که نفهمند درونم چه می‌گذرد

کِی آنقدر بزرگ شدم که وسط درد، دستاویزم بشود نوشتن و خواندن

اصلا آیا بزرگ شده‌ام یا ادای بزرگ شدن را درمیاورم

هر چه هست، فقط ادامه دادن است که برایم مهم است

ادامه ‌می‌دهم تا هستم

و امید دارم این حس در من برای همیشه زنده بماند.

راستی، با همه‌ی دردهایت، تو هم ادامه بده.

: )

 پی‌نوشت برای تصویر پست: تصویر دختر رو از نت کپی کردم و متنِ نوشته هم، یکی از عکس نوشته‌های متمم هستش.