نمیدانم تا به حال در شرایطی بودهای که نتوانی حرفت را به طرف مقابل هر که باشد(دوستت، پدرت و مادرت، خانوادهات، همکارت، رهگذر توی کوچه، کارمند فلان سازمان و …) بزنی؟
من که بسیار در این شرایط قرار گرفتهام.
بعدش چه میشود؟
میتوانی حدس بزنی؟
ما میمانیم و یک دنیا حرف نگفته، که هر روز در ذهنمان میچرخد، هر روز روحمان را فرسوده میکند.
آن حرف هنوز در گوشهی قلب و ذهن ما است و فریاد میزند که مرا از این محبس رها کن و ما ناتوان در گفتن.
گاهی حتی شاید به آن شخص دسترسی نداشته باشیم و در آتش ایکاشها بسوزیم که کاش گفته بودم.
صد در صد راه انتخابی اول من گفتن است و خداراشکر که یکی از خروجیهای کتاب خواندن من آموختن گفتن حرف دلم به آدمها بود.
ولی گاهی اوقات پیش میآید که واقعا نمیشود یا نمیتوانیم حرف بزنیم.
شاید طرف مقابل حتی این فرصت را ندهد که تو حرفت را بزنی، ابتدایش را که شنید شروع کند به بیان حرفهای خودش و دیگر تو قادر نباشی چیزی بگویی.
گاهی اوقات هم که خجالت میکشیم حرفمان را بزنیم.
یا اصلا آنقدر کم حرف و کم واژه هستیم که نمیدانیم چیزی را که در ذهنمان است چگونه بیان کنیم.
شاید هم از رودررو گفتن حرفهایمان بترسیم یا غرورمان اجازه ندهد آن حرفها را به زبان بیاوریم.
ده ها دلیل میتوان یافت که نتوانیم حرفمان را بزنیم.
اما در این مواقع که کم هم پیش نمیآید چه باید کرد؟
آن حرفهای سمج هم که نمیگذارند بروند.
من در این مواقع نامه مینویسم.
نامهای برای آن شخص.
و بگذار که مانند سخنرانهای انگیزشی بگویم که معجزه میکند.
واقعا هم معجزه میکند.
همهی حرفهایم را مینویسم، برای مخاطبی که حتی شاید هیچ وقت آن حرفها را نخواند
اما مینویسیم و آرام میگیرم، مهم آزاد شدن ذهنم است.
اینبار که نتوانستی حرفت را بزنی و ناگفتهها پا روی گلویت قرار داده بود، کاغذی بردار و حرفهایت را بنویس.
اگر امکانش بود که به دست مخاطبت برسان تا بخواند و اگر نه هم، بنویس فقط بنویس.
مطمئن باش که در نهایت حال بهتری را تجربه خواهی کرد و از خشمِ حرفهای نگفته رهایی خواهی یافت.
اولش میخواستم انتقاد کنم که آقا! نمیشود! گاهی جواب نمیدهد!
ولی آخرش دیدم که هدفِ اصلی این کار آزادشدن ذهنمان است… که این مورد حتماً به دست میآید. حتماً.