در گروه سحرخیزی، گاهی اوقات پیش میآمد که بعضی دوستان سروقت بیدار نمیشدند یا چرت زدن نیم روز آنها بیش از بیست دقیقه طول میکشید، با هم که صحبت میکردیم میگفتند کمی دیرتر بیدار شدهاند مثلا یک ربع یا بیشتر از بیست دقیقه خوابیدهاند و وقتی متوجه این موضوع شدهاند دیگر از خواب برنخواستهاند و خوابیدهاند، چون در هر صورت چه بیدار میشدند چه بیشتر میخوابیدند ساعت از زمان تعیین شده گذشته بود.
این رفتار همیشه برایم جلب توجه میکرد که چرا بخاطر یکی دو دقیقه یا یک ربع و حداکثر نیم ساعت تاخیر، بینظمی بیشتری را میپذیریم.
من از آن اشخاصی هستم که عادت دارم کارهایم را قبل از ظهر شروع کنم، کارهای اداری و خرید و موارد دیگری که نیاز به بیرون رفتن دارد را هم اکثرا صبح انجام میدهم، مثلا ده صبح.
گاهی اوقات وقتی ساعت یازده و دوازده ظهر بود و من تازه وقتم آزاد میشد دیگر کار آن روز را انجام نمیدادم و یا اگر نیاز بود در خانه کاری انجام بدهم تا شب این حس با من بود که روزم را از دست دادهام و تمرکز و شاید تلاشی برای انجام کارم در ادمهی روز نداشتم.
یا اگر وسط مطالعهام مهمان میآمد، دیگر بعد از رفتنش هم به سراغ انجام کارم نمیرفتم و تمرکزی برای انجام آن نداشتم.
فرض کنید تمرین نوشتن میکنیم و چند روز پشت هم چیزی نمینویسیم، به وسط هفته میرسیم و با خود میگوییم بماند از شنبه شروع کنم.
یا مثلا قصد شروع کاری داریم، تقویم را نگاه میکنیم و روزهای پایانی ماه است، میگوییم بگذار این ماه تمام شود و از اول ماه آینده شروع کنیم.
با مرور مثالها یاد درس “نظریه پنجره شکسته” میفتم، انگار کمی بینظمی در ابتدای روز باعث میشود که بینظمی برای باقی روز و یا چندروز متوالی را راحتتر بپذیریم.
به علت این رفتار در خودم و بقیه که فکر میکنم، چند دلیل به ذهنم میرسد(میتوان علتهای بیشتری یافت):
- لذت بردن از داشتههایمان را بلد نیستیم.
- کمالگرا هستیم .
- فرصتبین نیستیم.
- شاید ذهنمان تمایل به منفینگری دارد.
- رگههایی از اهمالکاری در ما وجود دارد.
و اما راهحلهایی که به ذهنم میرسد:
- هروقت در چنین موقعیتی قرار گرفتیم، یعنی بخشی از زمان و روز خود را از دست دادیم، به صورت آگاهانه به باقی روز به عنوان تمرینی برای استفاده از نیمروز نگاه کنیم.
- انجام همان کار با کمیت کمتر، مثلا اگر قرار بود ۵۰ صفحه کتاب بخوانم و امکانش نیست، امروز ۱۰ صفحه کتاب بخوانم.
- داشتن لیست کارهای هر روزمان، انتخاب بهترین کار برای زمان باقیمانده و شروع انجام آن.
- داشتن یک یا دو کار جایگزین، برای روزهایی که به هر دلیلی کار اصلی خود را نمیتوانیم انجام دهیم و پرداختن به آن، مثلا مطالعهی یک کتاب شعر مخصوص چنین روزهایی، رسیدگی به پوست و مو، قدم زدن در پارک، سر زدن به یک دوست و هر کار مناسب دیگر.
بنظرم دیدن این فرصتهای کوتاه در هر روز و استفادهی مفید از آنها یک تمرین عملی برای شکرگزاری است و قطعا در انتهای روز از مرور کارهایی که در فرصت باقیمانده انجام دادهایم حس بهتری را تجربه خواهیم کرد.
ایکاش که قادر به شنیدن فریاد روز برای نجاتش از مرگ با بطالت باشیم و هر روز را مانند گلی ببینیم که آخر هر شب خواهد پژمرد، اگر ما روزمان را به بطالت بگذرانیم آن گل خواهد پژمرد و چیزی از آن باقی نخواهند ماند ولی اگر روزمان به بطالت نگذرد هرچند که گلمان باز هم در انتهای شب خواهد پژمرد اما روز بعد که گل جدیدی شکفته خواهد شد، گلبرگی به یادگار از روز گذشته خواهد داشت و در پایان زندگی، یک گل نماد روزهای زندگی کردهی ما خواهد شد.
گلتان پر گلبرگ : )
پینوشت: نوشتهی مرگِ روز هم بیارتباط به این پست نیست.
لیلا امروز یاد حرفات افتادم که این جا نوشتی. به این فکر می کردم که این مسئله در طول عمر ما هم اتفاق می افته. همون طور که در طول یک روز اگر چند ساعتش به هدر بره اون احساس بد ممکنه نگذاره تا آخر روز به خوبی کارهایی که باید انجام بدیم رو انجامشون بدیم، در طول عمرمون هم ممکنه فکر کنیم که دیگه سن و سالی از ما گذشته باشه و دیره و بقیه ی سال های عمر رو با حسرت گذشته و این که دیگه دیر شده از دست بدیم و مثلا ۳۰ یا ۴۰ سال اگر عمری باقی مانده باشه با این تفکر از بین بره. وقتی روزانه به این مسئله نگاه می کنیم به این امید که فردایی هست، روز دیگری هست می تونیم امیدوارم باشیم که دوباره شروع کنیم ولی وقتی به طول عمر خودمون به صورت کلی نگاه می کنیم ممکنه فکر کنیم که یه برهه ای گذشته و دیگه روزی و شروعی نخواهد بود.