دوستی‌هایی به قدمت یک عمر

از وقتی من نبودم تا به الانی که هستم مادرِ پدرم با ما زندگی می‌کنند، مادربزرگم از اون شخصیت‌هاست که من در وجودش صبر و ایستادگی رو به وضوح می‌بینم.

زندگیش پر از فراز و فرودها بوده که هیچی ازش نمی‌نویسم، یک داستان بلندِ بلند.

دعا کردن مادربزرگم رو دوست دارم، معمولا جوری دعا می‌کنه که وقتی کنارش هستی می‌شنوی، یکی از دعاهای ثابتش برای من هست با این الفاض” خدایا لیلا خیلی زحمت کشه، خیلی زحمت کشیده، زحمتاش رو بی‌ثمر نکن” و من گاهی به شوخی می‌گم مورچه زحمت‌کشم.

هرازگاهی که مدل موهام طوری می‌شه که تارهای سفیدش رو می‌بینه(البته الان نامردا انقدری زیاد شدن که راحت پیدا هستن) همش غصه می‌خوره که چرا موهات سفید شده منم می‌گم خب من سی سالمه بعد با من بحث می‌کنه که نه، تو اشتباه می‌کنی تو بچه‌ای کجای دنیا و چی ‌از دنیا دیدی که سی سالت بشه و همیشه بحث نیمه تمام می‌مونه. برام جالب هست که اصلا توجهی به سن ندارن، اصلا نه سال تولد مهمه نه روزش، بدون دغدغه‌ی این مسائل کاری که باید انجام بدن رو انجام میدن و نگران نیستن بگن این برای قبل پنجاه بوده و این برای بعد پنجاه شاید هم از نظرشون  افزایش سن و بزرگ شدن با تجربه رخ میده.

ماجراهای خیلی جالبی رو با مادربزرگ گذروندم، گاهی کلی سربه‌سر هم می‌گذاریم البته بیشتر قبلنا، مامان و مادربزرگ دخترای من بودن، وقتی می‌رفتم بیرون میگفتم باباتون داره میره بیرون چیزی نمیخواین، جزء سفارشهای همیشگی مادربزرگ قرص سرماخوردگی و کدئین هست اونم تازه رنگای خاص، اگه اون رنگی نباشه میگه خوب نیستن اینا. : )

چندروز پیش دوستای مادربزرگ اومده بودن خونه‌امون، همه هشتاد رو رد کردن.

 دوستیشون برای من جالبه یا از کودکی با هم بودن یا از بعد ازادواجشون و قرار گرفتن در یک روستای مشابه که خب اون هم تو همون دوران نوجوانیشون اتفاق افتاده.

وقتی دور هم هستن کلی حرف برای گفتن دارن کلی خاطره و چقدر همه چیز به وضوح یادشون هست، اونوقت من تو به یادآوری خاطرات دوره کودکی یا همین چندسال قبلم مشکل دارم یا اصلا مگه من چقدر حرف و خاطره دارم!

قصه‌هاشون پرا از سختی و ماجراهای عجیب هستش، واقعا صبوری کردن گاهی می‌مونم آیا فقط اینا اینطورین یا همه نسل گذشته.

چقدر با ما فرق دارن، چه ماجراها و سختی هایی رو از سر گذروندن بعد با همه کوله بار غمشون زندگی میکنن، متوقف نمیشن، طلبی از دنیا و زندگی ندارند، خودشون تلاش می‌کنند و در کنارش دعا و توکل(دعایی که اگر من جاشون بودم به خدا شک می‌کردم که چرا جواب نمیدی ولی خب اینا حتی خدا رو هم بخاطر دعا بدهکار خودشون نمی‌دونند)، چیزی به اسم افسردگی ندارن، اونوقت ما(من) تا تقی به توقی میخوره میریم تو حالت کمای زندگی چرا چون حال روحیمون خراب شده.

نمی‌دونم چی باعث شده انقدر با هم فرق داشته باشیم، کنارشون که هستم صبر و کند شدن در زمان رو تمرین می‌کنم، انقدر حرف میزنن و گرم خاطراتن که چاییشون یخ میکنه و متوجه نمیشن.

چرا انقدر زود همه چیو به هم نمیزنن، وقتی از زندگیهاشون حرف میزنن میبینی کلا اهل سازش بودن و هستن، با چنگ و دندون از زندگیشون نگهداری میکنن، اسراف واژه تعریف شده‌ای براشون نیست، شاید چون تو روستا زندگی کردند اینطوری هستند نمی‌دونم.

در کل خیلی با ما فرق دارند، اصیل‌ترند، لحظه‌هاشون پر معناست، حتی سختی و درد و رنج و غم‌هاشون هم معنا داره، از چیزی فرار نمی‌کنن اهل موندن و ساختن و ادامه دادن هستن.

دوستی‌هاشون هم اصیل هست، وقتی دلشون هم رو می‌خواد با همه سختی آروم آروم راه میفتن و مسیر رو طی می‌کنند تا همدیگرو ببینن و چندساعتی با هم حرف بزنن و دلشون آروم بگیره.

شاید تو سرعت زمان و شلوغی تکنولوژی این اصالت‌ها جا موند و ما پیش آمدیم با هاله و توهمی از این اصالت و جستجوی این اصالت و خواهش آن از چیزهایی که خودشون اصالتی ندارند.