اگر تِم مطالعاتی دارید که خوشبحالتان، قطعا از رستگارانید. خودتان میدانید به چه ترتیبی کتابهایتان را بخوانید.
ولی اگر مثل من بیتمید و به لطف دوستانتان یک قفسه پر از کتاب نخوانده دارید آنوقت چه؟
امروز میخواستم کتابی برای خواندن انتخاب کنم، نگاهی به قفسهی کتابم انداختم
کتاب “شما که غریبه نیسیتد” را برداشتم
بعد گذاشتم سرجایش و گفتم نه، فعلا “کوری”
دلم آرام نگرفت، ماههاست که “ژن خودخواه” را میخواهد
و “چنین گفت زرتشت” را
“خودآموز فلسفه” هم که هی چشمک میزند و دلبری میکند، هر چه باشد خودم انتخابش کردهام این نازنین را
چندتا کتاب هم از بچههای گروه سحرخیزی دارم که دیگر آنقدر ته صف ماندهاند از روی مبارکشان خجالت میکشم
دیدم نمیشود، هر کدام را انتخاب کنم دلم پیش دیگری است
دنبال راه چاره بودم که مرگ به دادم رسید
نه که زبانم لال بمیرم و از این انتخاب رها شوم
نه، فعلا هستیم در جمع یاران
به خودم گفتم فکر کن حین خواندن کتاب بمیری
آنوقت حسرت نخواندن کدام کتاب به دلت میماند
و بلافاصله فریاد زدم یافتم یافتم
نه، ببخشید خاطراتم با خاطرات مرحوم ارشمیدس قاطی شد
آری، داشتم میگفتم، بلافاصله گفتم “ژن خودخواه”
دوست نداشتم دور از جوانیم حسرتش را به گور ببرم
و آن دنیا مرا به عنوان جوانی ناکام در حسرت “ژن خودخواه” بشناسند
گفتم کمی از این شراب بنوشم
تا مرگ جان مرا در آغوش نکشیده است
شاید بین دو راهیهای دیگر هم قدرت مرگ به داد من و شما برسد، دست کم نگیریمش
راستش همین الان باید سر نقاشیم بودم ولی گفتم بگذار این را بنویسم که اگر مُردم جماعتی را از قدرت مرگ با خبر کنم و از یک دوراهی نجات دهم
الکی مثلا من خیلی بازدیدکننده دارم و منتظرند من حرفی بزنم و از همان راه بروند
خوب بس است دیگر، به جای لبخند زدن بروید و به کارهای قبل از مرگتان برسید
مرگ است، من نیستم که شوخی داشته باشد، یکهو میاید خفتمان میکند، آنهم بیخبر.
اوه لیلا. چه کتابی رو انتخاب کردی برای خوندن.
من با وجود اینکه دو بار این کتاب رو خوندم هنوز احساس میکنم خوب متوجهی حرفای داوکینز نشدم.
یاد مرگ، عجیب باعث میشه اولویتبندیها و انتخابهای آدم تحت تأثیر قرار بگیره. منم از این آدمها هستم که تا یه کتابی رو شروع میکنم، یه چیزی ته وجودم میگه: نکنه بمیرم و نتونم این کتاب رو تا آخر بخونم. پس تکلیف خوندن کتابای دیگه چی میشه؟ یعنی میشه روزی رو ببینم که همهی کتابهایی که در آرزوی خوندنشون هستم رو بخونم؟
البته اگه بدونی چه خودآزاری ویژه و خاصی در این زمینه دارم از خنده ریسه میری.
پینوشت اول: امیدوارم حین خوندن کتاب ژن خودخواه همهی تداعیها و فکرهایی که به ذهنت میاد رو بنویسی و پیش خودت نگه داری. چون کتابیه که امکان نداره نگاهت رو دربارهی یه چیزایی، دست نخورده و بدون تغییر باقی بذاره.
پینوشت دوم: لیلا. امیدوارم تا الان زنده باشی و بتونی این کامنت منو بخونی و تأییدش کنی 🙂
طاهره، نترسونم. جدیدا کتابها نارفیق شدن میخونی و آخرش میگی، نفهمیدم. : /
آره دقیقا، یاد مرگ تاثیر عجیبی روی اولویتها داره. ولی یوقتایی من رو که خسته میکنه، چون وقتی فکر میکنم مثلا یک ماه دیگه میمیرم، میشه گفت همهی اهدافم رنگ میبازن، نه اینکه بگم دیگه کاری نکنم. نه، اینطوری که دیگه جایگاه و ارزش گذشته رو برام ندارن و همش دنبال یه چیز خاص هستم که پیداش نکردم.
یه چیزی که واقعا ازش راضی باشم. بگذریم.
ایکاش خودآزاریت رو میگفتی کمی بهت میخندیدم: P حداقل تو ایمیل بگو، میتونم یه چیزایی حدس بزنم.
پاسخ پینوشت اول: باشه، حتما این کار رو میکنم.
پاسخ پینوشت دوم: زندهام طاهره، لپتاپم مشکل داره، از دیروز تا امروز تو کما بود، یکم حالش خوب شد، تونستم سر بزنم.
سلام لیلا
نکته ی جالبی بود، من هم یه کتاب خانه پر از کتاب نخوانده دارم که هر بار میبینمشان عذاب وجدان مرا فرا می گیرد.
سلام
اگر هر دفعه یکیش رو انتخاب کنید، کمکم تعدادشون کم میشه. برای من با همین روش نصف شد و اینکه به خودم گفتم اگر کتاب نخونی اجازه خریدن کتاب جدید نداری و خب این مقابله با وسوسه خریدن کتاب برای من سخت هست.