معصومه، چهارسال از من بزرگتر بود.
تنها زندگی میکرد، پدر و مادرش فوت کرده بودند.
میگفت ازدواج کن، اگر من هم ازدواج کرده بودم الان کسی را داشتم که همراهیم کند و اینگونه تنها نباشم.
لیلا، چندسالی از من بزرگتر بود، هنوز مسواکی که به من هدیه داد را بخاطر دارم.
مسواکم را جا گذاشته بودم و تا بروم بیرون بیایم، نمیدانم آن مسواک نو را از کجا آورد و علیرغم اصرارم برای قبول نکردن، خواست که قبولش کنم.
خوشحال بود که ازدواج نکرده و دلبستگی ندارد، میگفت راحتتر میتوانم بروم.
و آن یکی لیلا، که درست همسن خودم بود.
سعی میکرد که به زندگی ادامه بدهد اما چشمانش خسته بود.
سکینه، فقط ۱۷ سالش بود و چشمانی که ترس را در عمقش میدیدی.
اولین بار که کسی در اتاقش فوت کرد، خیلی ترسید.
مهسا ۲۰ ساله بود، میتوانستی در عمق نگاهش پوچی دنیا را ببینی.
میگفت حالا که قرار است بمیرم، نمیخواهم پایم را قطع کنند و درد میکشید.
طاهره خانم، چقدر شاد بود و مهربان.
هروقت میخواستم برگردم خانه، میگفت برو مادر، نگران نباش. حواسم هست.
وقتی حالش خوب بود صدای رقص و شیطنت در اتاق بلند میشد.
زهره خانم اهوازی را هنوز یادم است.
چقدر با عشق نگاهم میکرد و هر بار میگفت که شبیه لیلای او هستم.
هر کسی به ملاقاتش میآمد، زودی من را نشانش میداد و من چقدر خجالت میکشیدم در این موقعیت.
حاج خانم از همه مسنتر بود، برای خودش پفک و نوشابه میآورد.
لب به غذای بیمارستان نمیزد و از ما میخواست که به پرستارها لو ندهیمش تا خوراکیهای خودش را بخورد.
مریم خانم را به یاد دارم، از همه آرامتر بود و دوستِ مادر.
بیشتر اوقات هماتاق بودند، تا روزی که دیگر هیچوقت نیامد.
میگفت عطیه میگوید وقتی لیلا میخندد دلم غنج میرود و دلتنگش میشوم.
عطیه دخترش بود.
آری هنوز به یاد دارم.
همهی آن چشمها را به یاد دارم.
ماهان کوچوله ۱۸ ماهه.
پسرک کُرد و زیبا رو.
یا آن نوزاد ۸ ماهه
رقیه و دوستش، که نوجوان بودند و خسته از درمانِ بیپایانِ بیاثر.
حتی آن پسرِ جوان را به یاد دارم.
او که شب عید وقتی آقایان را به بخش خانمها آوردند، او هم بود.
کلافه بود و همهاش در سالن راه میرفت، تازه پایش را قطع کرده بودند.
هربار که از کنارش رد میشدم حس میکردم از این مسئله خجالت میکشد و سعی میکردم به راهرو نروم تا راحت باشد.
خجالت میکشیدم وقتی گستاخانه با دوپا و بیدرد از کنارش رد میشدم.
هنوز همهی آن چشمها را به یاد دارم.
همهی چشمانی که دیدهام.
چشمانی که بسته شدهاند.
همهی آرزوهایی که برباد رفتهاند.
و من هربار به خودم میگفتم لعنت به تو لیلا، تو زندگی رو به مهساها بدهکاری.
به ماهانها ،درست زندگی کن.
حالا که نفس میکشی درست باش، درست زندگی کن.
همهی چشمانی که به رویم بسته شدند و همهی صداهایی که دیگر به سکوت تبدیل شدهاند، حقارت دنیا را نشانم دادند.
دنیای حقیر.
حقارت دنیا، نوشیدنی تلخی شد که هر صبح که چشمم را باز میکردم باید میچشیدم و به زندگی ادامه میدادم.
زیستن و ادامه دادن، تنها راه پوزخند زدن به این دنیا بود.
به این دنیای حقیر که حواسش به انسانها و آرزوهایشان نیست.
این را در چشمان همهی آنها که قبل از من رفتند و میدانستند که به زودی خواهند رفت یافتم.
دنیا جای حقیریست، راستش گاه دیدن کارهای حقیرانه انسانها بیش از پیش آن را برایم مشمئز میکند.
اما من همهی آنهایی را دیدهام که در یک قدمی مرگ بودهاند، اما باز هم زندگی میکردند.
باز هم دلیلی برای ادامه دادن بود.
میدانی گاهی همهی وجودم تلخ میشود وقتی میبینم کسی زیادی دنیا را جدی گرفته
کسی به راحتی پا روی آدمها میگذارد و رد میشود
تلخ میشوم وقتی میبینم چقدر بیمهابا بدی میکنند
و در دلم میگویم، فکر کردی تهش چیه؟ آخرش کجاست؟
راستش بخشی از وصیتنامهام که چندماه پیش نوشتم هم خطاب به کسانی بود که دنیا را زیادی جدی گرفتهاند.
دنیا نه اهل حساب و کتاب است نه اهل مراعات و فهمیدن.
خیلی راحت میزند زیر همهی کاسه کوزهها و برنامهریزیهایت.
و حقیرتر از آن است که انقدر جدی فقط برای او تلاش کنی.
کمی هم برای دیگران باش نه فقط خودت.
وقتی بودنت باعث خوشحالی کسی خواهد شد، نبودن را انتخاب نکن.
بودنت میتواند نوشتههایت باشد، مثل آقامعلم
مثل لحظهای نشستن و شنیدن درد و دل کسی
و هر چیز دیگری که زندگی کسی را کمی زیباتر و شادتر از قبل کند.
آری دنیای حقیر، آدمهای بزرگی به خود دیده است.
حرف من این نیست که، حالا که دنیا حقیر است دیگر ادامه ندهیم
زندگی نکنیم، تلاش نکنیم
نه، حرف من این نیست. من حقارت دنیا را چشیدهام و هر روز برنامهریزی میکنم.
هر روز تلاش میکنم تا بتوانم بهتر ادامه بدهم.
بارها به زمین میخورم شاید بیش از دیگران و باز ادامه دادن را انتخاب میکنم.
بخاطر حقارت دنیا نباید زندگی را متوقف کرد.
شاید درست زیستن تنها راه تحمل این حقیقتِ تلخ باشد.
پینوشت:
اگر متوجه حرفهام نشدید زیاد جدی نگیرید. بذارید به حساب حرفهای آدمی که آیفون خونهاش خراب هست و گاهی خود به خود زنگ میزنه و امشب فراموش کرده آیفون رو موقع خواب خاموش کنه.
و ساعت سه آیفون نابکار بیدارش کرده و این حرفها احتمالا حاصل یک بیخوابی باشه. : )
و شاید این حرفها از جنس حرفهایی بود که دوست داشتم زیر این درس در متمم بنویسمش.
لیلا جان
این نوشته قشنگ ات، مرا یاد جمله های از کتاب درباره معنی زندگی(ویل دورانت) انداخت، دوست داشتم که این متن را برایت بنویسم.
این بیماری شناسی زمانه ماست. صرفا جنگ های بزرگ نیستند، که ما را در بدبینی فرو می برند، چه برسد به افسردگی اقتصادی این سال های اخیر.
ما در اینجا با چیزی به مراتب عمیق تر از کاهش ثروتمان، یا حتی مرگ میلیون ها انسان مواجه ایم، این خانه ها و خزانه های ما نیستند، که خالی اند”قلب های” ماست که خالی است.
دیگر، اعتقاد به داشتن به عظمت و بزرگی پایدار انسان و یا قائل شدن به معنایی برای زندگی که با مرگ فسخ نشود، ناممکن به نظر می رسد، ما به دورانی از خستگی و دلمردگی قدم می گذاریم، شبیه آن دورانی که تشنه تولد مسیح بود.
لیلا به نظرم این حرفها برای خیلی از ماها آشناست اما به ندرت کسی پیدا میشه که عمیقاً این حرفهارو مثل تو درک کرده باشه
تلنگر خوبی بود ..
لیلا دعا میکنم آیفون خونه تون هیچ وقت خوب نشه. اصلا چه معنی داره آیفون ساعت سه نزنه 🙂