دلم شمس می‌خواهد

کتاب ملت عشق را می‌خواندم و در هر برگی که پیش می‌رفتم با خودم می‌گفتم چرا زودتر شروع به خواندنش نکردم.

با هر برگی که پیش می‌رفتم آرزوی داشتن شمس در وجودم جان می‌گرفت.

 با اندیشه‌ی داشتن شمس پیش می‌رفتم و فکر کردن به این‌که از بین آدم‌هایی که در مسیر زندگی همراهم شده‌اند آیا کسی برایم شمس بوده است.

تا در جایی از کتاب به نوشته‌ی زیر رسیدم، همیشه می‌گویم انگار برخی از نوشته‌ها فقط بخاطر ما نوشته شده‌اند و این نوشته برایم این چنین بود، خنده‌ام گرفت به خودم و شمس خواستنم.

زمانی بابا صمد به من گفته بود: یک شمش تبریزی به این دنیا آمد و رفت. اما نه یک‌بار، صدهابار. در هر دوره‌ای دوباره می‌آیند آن‌ها. اما وقتی مولوی‌هایی نباشند که شمس را ببینند، ببینند و قدرش را بدانند، چه فایده‌ای دارد؟ تو به همین دلیل به دنبال مولوی‌ها بگرد.

شاید هم حق با بابا صمد داستان باشد، برای داشتن شمس باید مولانا بود و امان از دست این مولانا که هر چه بیشتر سعی می‌کنم بشناسمش و بفهممش کمتر نصیبم می‌شود.

و حالا درگیر شمس شده‌ام.

غرق در صورت ماجرا و احتمالا شمس و مولانا هر دو سرشان را به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهند که چرا این لیلا اصل ماجرا را نمی‌فهمد.

این روزها خودم را غرق در دنیای کتاب‌ها می‌بینم، شده‌ام مثل گندم‌زاری رقصان در دست امواج باد.

با نسیم هر کتابی به سمتی خم می‌شوم و نمی‌دانم در کدام سمت خورشید را خواهم یافت، فقط گمگشتگی سختی را تجربه کرده‌ام و می‌دانم که درد جانکاهی دارد.

قوانین شمس را خواندم و دوست داشتم و ذهنم پر از سوال شد در مورد وقایع، صحت ماجراهای مربوط به مولانا و شمس، منبعی که این قوانین از آن‌ها گرفته شده و شروع به جستجو در مورد نویسنده کردم.

وبلاگش را پیدا کردم، فکر می‌کردم نویسنده یک مرد است اما خانم بود، ویدئو‌های تدش را دیدم.

پیامی برایش فرستادم و بخشی از سوالهایم را پرسیدم به این امید که پاسخ بدهد و ذهنم روشن‌تر شود، این چند روز به رفرش کردن ایمیلم گذشت.

کتاب که تمام شد نمیدانم چرا غرق سکوت و یک غم شدم، غمی که گاهی خیلی پررنگ می‌شود و به حضورش عادت دارم، غم بدی نیست.

همیشه می‌گویم ایکاش می‌شد با بعضی‌ها هم عصر بود و حقیقت را از خودشان شنید هر چند از آن بعضی‌ها آثاری هست که بعد سالیان رنگ افکار آن‌ها را زنده نگه می‌دارد اما من هنوز ناتوانتر از آنم که با دیدن و خواندن اثری پی به حقیقت ماجرا ببرم.

این پست را با شعر آغازین کتاب ملت عشق به پایان می‌برم وامیدوارم که بخوانیدش و حرف‌هایی که برای شخص شما نوشته شده است را در بین صفحات کتاب پیدا کنید.

به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق

خود به تنهایی دنیایی است عشق

یا درست در میانش هستی، در آتشش

یا بیرونش هستی در حسرتش

۵ دیدگاه برای “دلم شمس می‌خواهد

  1. یادم رفت بگم من شروع کردم به مطالعه یک رمان دیگه از الیف شافاک به نام “محرم” که اتفاقا جوایز زیادی هم گرفته ، که البته من زیاد از نحوه روایت و داستانش خوشم نیومد (شاید بخاطر بد ترجمه شدن باشه) و نیمه کاره رهاش کردم.

  2. من کلا اهل رمان خوندن نیستم ولی کتاب ملت عشق رو تصادفی دست یکی از دوستانم دیدم و متنش به نظرم جالب اومد. اسفند ماه شروع به خوندنش کردم و اونقدر جذبش شدم که دو یا سه روزه تمومش کردم.
    فکر کنم اگر مولانا زنده بود و می شنید که کسی به دنبال شمس است، احتمالا میگفت که باید شمس درونت رو پیدا کنی و بشناسی 🙂

    1. شاید آره شاید هم نه.
      خودش به شمس نیاز داشت، شاید درک کنه که منم دلم شمس بخواد و شاید الان مولانا خودش شمس باشه در انتظار مولاناهای دیگر.

  3. ممنون از این که تجربه ها و فهم خودتون رو از کتاب هایی که مطالعه می کنید به اشتراک می گذارید
    اگر امکانش هست در مورد چگونگی روش مطالعه این کتاب ها هم راهنمایی بفرمائید

    1. روش خاصی برای مطالعه نداره، نثر رمان روان هستش و آنقدر جذاب و گیرا هست که خواننده رو با خودش همراه می‌کنه و داستان از زبان شخصیت‌های مختلف نقل می‌شه.
      سبک نوشتن کتاب من رو به یاد کتاب خانه‌ی خاموش اورهان پاموک انداخت که ایشون هم نویسنده‌ی ترک هستند، در اون کتاب هم یک ماجرا از زبان چند شخص بیان می‌شد و می‌تونستیم شرح یک اتفاق رو از زاویه دید چندنفر ببینیم.

دیدگاه ها بسته شده.