هر روز صبح که بیدار میشدم، کمی بعد از من صدای جیکجیک پرندهها هم بلند میشد.
حس خوبی بود، انگار پاداش زود بیدار شدنم بود.
تا وقتی که شهر بیدار نشده و به تکاپو نیفتاده بود فرصت داشتم این صدا را بشنوم.
صدایی که با بیدار شدن هر پرنده بیشتر و بیشتر میشد.
حالا مدتیست که دیگر این صدا را نمیشنوم، احتمالا رفتهاند به جاهای گرمسیر.
اما من دلتنگ میشوم.
میبینی، دلتنگ گنجشکها میشوم و میخواهی که دلتنگت نشوم.
نمیتوانم.
وقتی چیزی را نداری دلتنگش هم نمیشوی، اما وقتی مزهی داشتنش را میچشی از دست دادنش سختتر است.
دلتنگی نکردن هم سختتر است.
این روزها بسیار دلتنگت میشوم.
ایکاش بودی و زیر سایهات پنهان میشدم.
که خیالم راحت بود تکیهگاهی هست هر چند خسته و رنجور، اما تکیهگاه است.
دلم برای باران تنگ میشود. هر روز و هر روز
دلم برای بودنت تنگ میشود، هر دَم
دلم برای گنجشکها تنگ میشود.
دلم برای همه داشتنهایی که نداشتن شد، تنگ میشود.
من تو اتاقم از صدای پرنده نه میتوتم درس بخونم و نه بخوام
داشتم سرچ میکردم چگونه صدای گنجشک را قطع کنیم این اورد🤐
دلتنگی
این واژه ۶حرفی با ما ادما چ کارا ک نکرده…..
لیلا.
ما در همسایگی یک تک درخت هستیم که به لطفش می تونم انواع و اقسام پرنده و حشره ها رو بیشتر ببینم. از گنجشک، یاکریم و کبوتر و بلبل بگیر تا زنبورهای خیلی بزرگ (از یکی ها واقعا می ترسم و صرفا وقتی از پشت پنجره تماشاشون می کنم احساس امنیت دارم و لذت می برم)
یه زمانی صبح ها قبل از خارج شدن از خونه و رفتن به اداره، با حوصله پشت پنجره براشون دونه می ریختم. چند دقیقه بعد از سروصداشون و جنگ و دعوایی که سر خوردن دونه ها داشتن، متوجه حضورشون می شدم.
گاهی بهشون می گفتم: ای بابا چرا اینقدر دعوا می کنین. خوب دونه تون بخورید بزارین بقیه هم استفاده کنن، نصف وقت شون صرف نوک زدن تو سر همدیگه و شاخ و شونه کشیدن برای هم می گذشت:)
خلاصه که اونها کار خودشون رو می کردن و خیلی به حرف های من اهمیت نمی دادن. من هم با دیدن این همه کم توجهی راهی اداره می شدم؛):)))
: )
تو سر و کله همدیگه زدن حتما لذتی داره که ما ازش بیخبریم.
پینوشت: معصومه، احیانا تو و طاهره، تو این دوتا کامنتتون فخرفروشی نمیکنید که؟ عاقبت فخرفروشی رو که دیدید، نکنید از این کارها. ; )
لیلا.
یکی از علاقهمندیهای هر روز من، شنیدن صدای گنجشکها هست. البته از اونجا که اینجا جزء مناطق گرمسیر بهحساب مییاد من میتونم توی کل سال صداشون رو بشنوم و ازشون لذت ببرم. من حتی تماشا کردن دونه خوردن و بر سر دونه دعوا کردنشون رو هم دوست دارم.
دربارهی دلتنگی باهات موافقم. تا وقتی آدم یه چیزی رو نداره، دربارهی نداشتنش هم هیچ نظری نداره. ولی وقتی بعد از داشتنی دلپذیر، نداشتنی میاد، آدم خیلی اذیت میشه.
پینوشت: این دفعه تا پُستت رو خوندم کامنت گذاشتم چون اون دفعه گفتم بذار سر فرصت ولی فرصتش پیش نیومد و حرفی هم که میخواستم بزنم یادم رفت 🙁
چقدر خوب، احتمالا گنجشکهای محل ما هم اومدن اونجا. دعواشون کن زودتر برگردن. : )
طاهره، نمیدونم چرا کامنتت رو خوندم یاد این خاطره افتادم:
یه روز داشتم میرفتم جایی، یه گربه از تو کوچهای اومد بیرون و به سرعت فرار کرد، نمیدونی چطور میدوید، تو دلم گفتم چطوری میدوه، انگار سگ دنبالش کرده. بعد یهو دیدم یه سگ سلانهسلانه از همون کوچه اومد بیرون. گفتم عه واقعا سگ دنبالش کرده بوده. ترس گربه از سگ رو فقط شنیده بودم.
حالا خودت یجوری این خاطره رو به کامنتت ربط بده، من ربطی پیدا نکردم. : )
پاسخ پینوشت: خوب کردی نوشتی، ولی یادت باشه اون کامنت رو بهم بدهکاری، هر وقت یادت اومد بیا بنویس.