دلم برای خدا میسوزد.
برای کسی که دوستم دارد و من یا ندارمش یا خیلی کمتر از او دوستش دارم.
که آزادم گذاشته تا انتخاب کنم و من او را انتخاب نمیکنم.
درد استخوان شکستنی است، ولی خدا دم نمیزند.
و منتظرم میماند.
سخت است که عاشق باشی و عشقت را رها کنی و او هر لحظه از تو دورتر شود.
و خدا هر روز این صحنه را میبیند.
دلم برای خدا میسوزد.
برای تنهاییش.
برای غربتش.
سالها پیش، خواستم مثل خدا باشم، سخت بود، دلم برایش سوخت.
برای او که هر روز این حس را میچشد.
دلم برای خدا و همهی آنها که فهمیده نمیشوند، میسوزد.
شاید درد مشترک همهی ما فهمیده نشدن است.
و فهمیدنِ “فهمیده نشدن” خودش به فهم ما از هم کمک خواهد کرد.
کمک خواهد کرد تا ما هم مثل خدا باشیم.
مثل خدا باشیم و ببخشیم.
هم ما نمی فهمیم اونا رو هم اونا ما رو نمی فهمند. یعنی کلا همدیگه رو نمی فهمیم. چه دنیای عجیب غربیه که همدیگه رو نمیشناسیم. یک چیزی میگیم چیز دیگه برداشت میشه. کسی چیزی میگه ما برعکس برداشت میکنیم. بعضی وقتا دلت میخواد از درونت بلند فریاد بزنی. هوار بکشی با تک تک سلول هات. همه ی سلول هات میخوان همراهی کنند داد بزنند بگن ولی نمیشه.
جمله ی و فهمیدنِ “فهمیده نشدن” خودش به فهم ما از هم کمک خواهد کرد.
جالب بود. خوبه که بدونیم نمی تونیم هم دیگه رو درک کنیم. من همیشه میگم تو که با کفش های من مسیری که من رفتم رو نرفتی پس در مورد من چیزی نگو. یادم باشه در مورد دیگران هم همین نظر رو داشته باشم.
لیلا بعضی وقتا میگم خدایا این آدمیزاد چیه. آدمیزاد تو این دنیا غریبه انگار و خیلی چیزای دیگه.
سعیده، کمی با هم در این مورد حرف زدیم و راستش فعلا جواب دیگه و حرف دیگهای ندارم اضافه کنم.
فقط میفهمم چی میگی ; )
یاد این نوشتهی استادم افتادم که همیشه روی برگههای امتحانی مینوشت: “ای خدای بزرگ به من کمک کن تا وقتی می خواهم درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنم،کمی با کفش های او راه بروم. (دکتر علی شریعتی)”