دلتنگم.
دیگر نه دیدن عکست آرامم میکند، نه شنیدن صدایت، نه آن تکه سنگ و حرف زدن در کنارش، نه همهی کارهایی که تو دوست داشتی و انجام میدهم، امروز یا حتی دیروز و حتی روزهای قبلترش، هیچ کدام آرامم نکردند. امروز کنار آن سنگ صدایت کردم چندین بار، من که جوابی نشنیدم، جوابم را دادی؟ ماندهام اینهمه سال، چگونه حرف زدن با آن سنگها آرامم میکرد! میبینی با نبودت حتی سنگها هم خاصیت خود را از دست دادهاند.
اما خیالت راحت، هیچ کس نمیفهمد که در عمق جانم چه میگذرد، همهی آنها چهره آرام و مقاومم را میبینند، حتی نمیگذارم اشکهایم را ببینند.
هیچ چیز بی تو مزه نمیدهد، این چهاردیواری را دیگر دوست ندارم، اینجا با تو بود که آرام بود و دلچسب. نبودنت خلا بزرگیست، خیلی بزرگ. دیوارها دهان شدهاند و نبودنت را هر لحظه بر جانم فریاد میزنند. بیچاره گوش دلم.
با هیچ کاری نمیتوانم خودم را گول بزنم، این خانه را تمیز میکنم، غذاهایی که دوست داشتی و داشتم میپزم، درست مثل خودت، اما دلم خیلی زرنگ شده است، گول نمیخورد.
امروز حتی اشک هم آرامم نمیکند، شاید دیگر کم کم دارد باورم میشود که باز نمیگردی، هر چند با نگاه خود تو را به آغوش خاک سپردم اما انسان است و گاه به امید دروغین زنده است و با نبودنت انگار ریشهی درخت این امید هم دارد میخشکد.
خوشحالم که حداقل نه اشکهایم را میبنی و نه این حرفها را میشنوی و دیگر حتی از چشمهایم نمیفهمی که گریه کردهام و نمیگویی”برای چی گریه میکنی ، گریه نکن و من بگویم گریه نکرده ام”. آه.
راستی، دیشب خوابت را دیدم ولی هیچ به یاد ندارم، یادت است یک روز که دلتنگم بودی، بیست و دوبار زنگ زدی، ایکاش باز هم دلتنگم شوی.
دلم دستانت را میخواهد، بودنت را، مگر میشود این دو را با چیز دیگری جایگزین کرد! هرگز.
سراغ سنگهایی که با هم از کنار ساحل جمع کردیم، رفتم، خواستم جای دستانت را لمس کنم، یادت هست با چه دقتی برایم سوا میکردی، میدانستم آخرین بار هست که با هم آنجا قدم خواهیم زد و تو نمیدانستی، حتی متوجه نشدی من آن روزها چه کشیدم. با هر عکسی که از تو میگرفتم تا بعد در چنین روزی مرحمی بر دلِ تنگم باشد و آرامم کند که حتی حالا آن عکس هم آرامم نمیکند، بارها در خود شکستم و اشک ریختم.
یادت هست صبحها میرفتیم کنار ساحل قدم میزدیم و ماهیهایی که از آغوش دریا دور افتاده بودند و برای بازگشت به آن آغوش تقلا میکردند را داخل آب می انداختیم، یادش به خیر. من هم دور از آغوشت در حال تقلا کردنم ایکاش بازگردی و مرا هم بین دستان زندگیبخشت بگیری.
چقدر از اینکه آهنگهای غم انگیز گوش بدهم بدت میآمد ، یادت هست یکبار گفتی “عشق زده شدهای و نمیدانم که چه کسی مرده است که اینها را گوش میدهی” چه قدر خندیدم، و گفتم غمگین نیست، آرام است، الان در دلتنگیت عجیب این آهنگ به جانم میچسبد.
پینوشت یک: تقدیم به مادرم
پینوشت دو: آهنگ محبوب زیبا از طاهر قریشی – اضافه کنم که آهنگ کامل است و نسخه غیررایگانش رو متاسفانه پیدا نکردم، پس اگر تمایل نداشتید دانلود نکنید.
سلام لیلا جان.
از لینکی که توی روزنوشتهها گذاشته بودی، وبلاگت رو پیدا کردم.
از اولین پست شروع کردم به خوندن تا رسیدم به پست «زندگی زیباست». با شنیدن صدای قشنگت گفتم خوبه که اولین کامنتم رو برات اونجا بنویسم. ولی وقتی جلوتر اومدم و این نوشتهات رو خوندم، یاد تمام دلتنگیهای خودم افتادم و شروع کردم به پهنای صورت اشک ریختن.
راستش رو بخواهی از این پست عبور کردم و وقتی دیدم همین پست رو با صدای بلند خوندی، باز هم اشک ریختم. الان هم که دارم برات اینا رو مینویسم باز هم نتونستم جلوی این اشکهای مداوم رو بگیرم.
بدترین چیز در این دنیا دلتنگ شدن هست. دلتنگ شدن برای عزیز (یا عزیزانی) که با از دست دادنشون همصحبتی و همنشینی اونها رو تا ابد از دست میدیم.
دلتنگی که شاید از نگاه بقیه با گذشت روزها و هفتهها و ماهها و سالها، کمتر بشه. ولی بهنظر من بیشتر میشه و نه کمتر. عمیقتر میشه و نه سطحیتر.
من ۱۰ سال پیش یه عزیزی رو از دست دادم که هنوز که هنوزه گاهی با تمام وجودم دلتنگش میشم و هنوز نتوستم خلاء ناشی از نبودنش رو با هیچ چیز و هیچکسی پُر کنم.
بهنظرم هرشخصی در زندگی ما یه عمق حضور و اثرگذاری داره که با از دست دادنش، هیچوقت نمیشه معادل و جایگزینی براش پیدا کرد.
چند ماه پیش که خیلی دلم گرفته بود، برای اون عزیز این نوشته رو نوشتم و توی وبلاگم گذاشتمش: https://goo.gl/B4P8Hx
راستش چندباری هم خواستم با صدای خودم اونو بخونم و صدام رو هم به این متن اضافه کنم ولی هر دفعه که شروع کردم به خوندن، وسطهاش گریه امانم نداد و نتوستم تا آخر خیلی راحت بخونمش.
پینوشت: لیلا جانم. ببخش که این اولین کامنت من این همه طولانی و همراه غصه بود.
آروز میکنم که همیشه امید و آرامش قرین لحظه لحظهی زندگیت باشه 🙂
سلام طاهره جان
ممنون که وقت گذاشتی و نوشتههام رو خوندی و برام کامنت گذاشتی.
من هم با خوندن کامنتت چشمهام تر شد، حست رو درک میکنم، و آره، خوندن این متنها با صدای بلند خیلی سخت هست، من هم اولش هر چی ضبط کردم با گریه همراه بود، دیگه آخرش از سعی کردن دست برداشتم و همین فایل رو قرار دادم.
پستی که ازش گفتی رو تو وبلاگت خوندم، امیدوارم که روح عزیزت قرین رحمت باشد.
پینوشت: راستی من لینک وبلاگم رو تو روزنوشتهها نگذاشتم، اتفاقی شد که لو رفتم : P و به سبک مثبت اندیشها این اتفاق رو به فال نیک میگیرم.