بدترین بخش ماجرا همین جاست! زندگی آزمونی است که پاسخ صحیح ندارد. اگر میتوانستم همه چیز را دوباره آغاز کنم، فکر میکنم باز همین کارها را میکردم و همین اشتباهات را مرتکب میشدم. دو روز پیش، به طرح یک داستان میاندیشیدم. کاش میتوانستم بنویسم! گوش کن: مردی میانسال که از زندگی خود راضی نیست، با جنی رو به رو میشود که به او فرصت زندگی دوباره را با حفظ خاطرات گذشته میدهد. او این فرصت را میقاپد. ولی با شگفتی و هراس، خود را در شرایطی درست مشابه زندگی پیشین باز مییابد، همان انتخابها، همان اشتباهات و پذیرش همان اهداف و همان خدایان.
بسیار برایم پیش آمده است که با خود بگویم ایکاش با آگاهی که اکنون دارم به سالها قبل باز میگشتم و مسیر بهتری برای خودم رقم میزدم و تصمیمهای درستتری میگرفتم.
اما خب تا الان که این متن را مینویسم میدانم که رویایی دست نیافتنی است.
حتی تضمینی وجود ندارد که اگر به عقب بازگشتم باز هم بعد از گذشت مدتی این تمنا را نداشته باشم که مجدد به عقب باز گردم و مسیر جدیدی برای خودم رقم بزنم یا مثل مرد میانسال قصه نباشم.
تصمیم گرفتهام طوری زندگی کنم و انتخاب کنم که در هر لحظه با آگاهی که در آن زمان دارم، آن مسیر بهترین مسیر من باشد، اینگونه دیگر با فکر کردن به گذشته حسرت نخواهم خورد و میدانم که همهی تلاشم را در آن زمان کردهام.
اما چگونه میتوانم بدانم بهترین انتخاب من در هر لحظه چه میتواند باشد؟
حرف نیچه را در مورد انتخاب بسیار میپسندم:
من شیفتهی انتخابیام که ما را به بیشتر از آن چه هستیم، بدل کند!
شاید اگر لحظهای که بین دوراهی قرار میگیریم، به این جمله بیندیشیم و ببینیم که کدام مسیر ما را به چیزی بهتر و بیشتر از موقعیت کنونی خواهد برد انتخاب درستتر ما مشخص شود و بنظرم این مسیر زحمت و شاید رنج بیشتری خواهد داشت و تحمل بیشتری میخواهد.
جملهی بالا را که میخواندم، یاد پست فقط یک گام بیشتر افتادم. شاید تنها یک گام بیشتر ما را به آنچه که باید مبدل کند.( راستش را بخواهید متن این پست کمتر از این حد بود ولی فکر یک گام بیشتر، بلندتر و حداقل برای خودم لذت بخشترش کرد.)
و اما یادم باشد وقتی مسیری را انتخاب کردم، انتظار یک تغییر بزرگ و معجزه را در همان ابتدا نداشته باشم، صبور باشم و با گامهای کوچک پیش بروم اما از رفتن باز نایستم. هیچ دانهای یک شبه جوانه نزده است.
شما میخواهید پرواز کنید، ولی پرواز را نمیتوان با پرواز آغاز کرد. ابتدا باید چگونه راه رفتن را به شما بیاموزم.
پینوشت: متنهای نقل قول، برگزیدههایی از کتاب “وقتی نیچه گریست” میباشد.
لیلا 🙂
دوست دارم گاهی اوقات این فرصت رو داشتم که به عقب برمی گشتم. اون روزها تکرار می شدند. جاهایی که بودم دوباره می رفتم و اشتباهات گذشته رو تکرار نمی کردم یا اینکه کارهایی رو زودتر شروع می کردم یا کارهایی که شروع نکرده ام رو شروع می کردم. حس هایی که داشتم رو طور دیگه ای داشتم. ولی نمیشه. نه اون روزها برمی گردند و نه اون فرصت ها دوباره تکرار می شند.
یک حس عجیب و غریب گاهی دوست دارم زمان برگرده عقب و جبران کنم و گاهی دوست دارم در زمان حال از آینده بدونم و در نتیجه رفتار درست داشته باشم.
صبر چقدر سخته. صبوری چه واژه ی عجیبیه. آدم های بزرگ آدم هایی هستند که صبور باشند. صبر کنند و آرام و مطمئن ادامه بدند. بی تاب نشند.
خدا هم خیلی صبوره. مگه نه؟ ولی خدا کامله. صبر حتما براش سخت نیست و آرامه. من مخلوقم و ناقص و نداشتن صبر جزئی از من و شاید بتونم تا حدی صبر کنم و نه زیاد.
چه موقعیت هایی که سر همین یک پله ی بیشتر از دست ندادیم. نمی دونستیم یه پله بیشتر چی میشه. شاید اگر همون یک پله رو هم می رفتیم می رسیدیم به آنچه که باید. شاید. نمی دونم.
سعیده، جنس حرفها و احساست رو میفهمم ولی از من سوالای سخت نپرس.
گاهی جواب ما آدمها به درد همدیگه نمیخوره، شاید اهدافمون ته تهش یکی باشه، ولی وقتی مسیرامون یکی نیست، جوابامون به درد هم نمیخوره.
میتونیم حرف هم رو بشنویم، گاهی نظر بدیم ولی در نهایت نمیشه چیزی تجویز کرد.