پیشنوشت: بلند بلند افکار پریشانم را برای خودم گفته و نوشتهام، برای فرار از سکوتی که هر لحظه در وجودم بیشتر حسش میکنم و چون گاهی از سکوت خودم میترسم به زور هم که شده مینویسم شاید چیزی از عمقش دستگیرم شود.
“معنا” از آن دست واژههایی است که بارها ذهنم را درگیر خود کرده و میکند.
اصلا معنا یعنی چه؟
انسان از چه زمانی درگیر داشتن معنا برای زندگیش شده است؟
آیا نسلهای اول انسان هم درگیر این مفهوم بودهاند؟
چه چیزی باعث شده است که انسان برای گذران زندگیش نیاز به معنا داشته باشد؟
آیا بدون داشتن معنا و بدون فکر کردن به این سوال که معنای زندگی من چه هست، میشود زندگی کرد؟
آیا همهی آدمها درگیر فکر کردن به معنای زندگی میشوند؟
اصلا آیا هر انسانی باید درگیر این مفهوم بشود؟
معنا در نهایت یک چیز واحد است یا نه؟
آیا انسان در طول زندگیش معناهای مختلفی انتخاب کرده و رها میکند؟
اگر معنا یک چیز است، میشود از راههای مختلف به آن رسید یا فقط یک راه وجود دارد؟
آیا به ازای هر انسانی یک معنای خاص برای زندگی وجود دارد؟
اگر اینگونه باشد، معنا اصالتش را از دست نمیدهد؟
میتوان گفت معنای زندگی آن کاری است که به بودن ما ارزش میدهد؟
اگر هر انسانی ارزش را در چیز متفاوتی بداند مثلا یکی در آخرین مدل ماشین و شخصی در کمک به دیگری، آنوقت تکلیف معنا چه میشود؟
آیا انسان خود قادر است تشخیص بدهد که معنای زندگیش را یافته یا شاید سرگرم یک فریب شده است و فکر میکند راه را درست میرود؟
معیار تشخیص معنادار بودن زندگی چیست؟
نمیدانم.
جواب هیچ کدام را به درستی نمیدانم.
فقط میدانم که بدون داشتن معنا نمیتوانم به درستی زندگی کنم.
فکر میکنم داشتن معنا به بودنم، زندگیم به حس درونی خودم از زندگیم رنگ و ارزش میدهد و دلیلی برای ادامه دادن به زندگیم است.
چیزهایی که با تمام شدن خودم تمام شوند، راضیم نمیکنند.
با معنا درگیرم تا چیزی بیابم که راضی نگهم دارد.
تا وقتی دنبال هدفهایم رفتم در نهایت با پرسش مسخرهای از جانب خودم که “خوب به اینها هم رسیدی،آخرش که چی و خب که چی” کم نیاورم و حس درماندگی نکنم.
امان از دست این آدم دوپای پیچیدهیِ زیادهخواه ضعیفِ توانایِ عجیب غریب ِکمتر درک شدهیِ اسیر ابهامِ زندگی.
پینوشت: یوقتایی دلم میخواد مغزم رو یا هر چیزی که مسئول پیدا شدن افکار هست رو دربیارم بشورمش، کمی فوتش کنم تا خالی شه و بعد بگذرامش سرجاش. : |
سلام
یه سوال سخت هست که میتونه کمک کننده باشه
چه کاری در دنیا هست که حتی اگه پولی هم بابتش بهت ندن باز حاضری انجامش بدی؟
یا به عبارت دیگه اگه مشکل مالی نداشته باشی چه کاری رو به عنوان شغل انتخاب می کنی؟
پاسخ این سوال هرچه باشه چیزی که در شما معنا ایجاد میکنه رو نشون میده
و در ضمن به شما نشون میده که در چه کاری میتونید تحول ایجاد کنید و بیشترین خلاقیت و استعداد رو نشون بدید و حتی در اون شاد ترین باشید و بهتر از هر کسی انجامش بدید…
سلام
برخلاف این دوست که معتقده که معنا یک چیز واحد و غایی است و باید در جستجوی معنای حقیقی باشیم، من معتقدم که هیچ معنایی غایی وجود ندارد و معنا واحد هم نیست و برای هر فرد متفاوته و در طول زندگی فرد بارها و بارها تغییر میکنه دلیل این تغییر هم این که معنا یافتنی نیست بلکه ساختنی هست .
هر انسان بصورت فردی و جمعی چشم اندازی دارد که این چشم اندازها آینده ای را به او نشان می دهند. انسان مسیر رسیدن به آن چشم انداز را مشخص میکند و پا در مسیری میگذارد که به این چشم انداز برسد و هر چه این مسیر کم ابهام تر و شفاف تر باشد تلاش ایشان و ماندن ایشان در مسیر بیشتر خواهد بود (صد البته که پشتکار و شخصیت فرد هم موثر است ). عموما این تلاش برای انسان لذت بخش خواهد بود چرا که این تلاش معنای زندگی فرد را می سازد.
انسان رنج دوران تلاش را بخاطر لذت رسیدن به یک هدف ، چشم انداز و یا حتی یک ایده را تحمل میکند، چرا که رسیدن به آن چیزی را در زندگی فرد می سازد که نبودش را بی معنایی میدانیم .
به نظر من این که خیلی از انسانها در میانه راه به این پرسش “که چی ؟” می رسند، از دنبال کردن و جستجوی بی امان یک هدف غایی نشات میگیره و یک جایی چیزی در درون آنها فریاد می زنه که هیچ هدف و معنای بزرگتری وجود نداره ….
اگر از ابتدا انسان قبول کنه که هیچ هدف واحد و نهایی وجود نداره و تنهایی انسان را (در نمونه اعلای آن ) قبول کنه، آن وقت راحت تر میتواند درک کند که هر چیزی را در زندگی خودش باید بسازد حتی معنا را.
به نظرم تا وقتی معنای حقیقی رو پیدا نکنیم، زندگی سینوسیای خواهیم داشت. کمی حرکت، کمی توقف. کمی امید، کمی ناامیدی…
و تا پیداکردن اون معنا، خیلی زیاد باید از این فراز و نشیبها بچشیم.
و حس میکنم، معنا یک چیز واحده. البته تفسیرهای و برداشتهای مختص هر فرد داره.