از زمانی که پستی با عنوان “درک یک پایان” در متمم منتشر شد، متن را نخوانده، عنوانش چیزی در دل داشت که نمیتوانستم از آن بگذرم.
در اعماق وجودم برایم آشنا بود، همراه با رنگی از اندوه.
به آن آشنا بودم، به پایانهایی که من درکی از تمام شدن آنها نداشتم، دلبسته به آنها بودم و باور نداشتم که به پایان و زوال رسیدهاند و حسی در من که باعث میشد این پایان را نپذیرم ،امید نبود، حماقت بود.
امید زنده است و زندگی میبخشد ولی آنهنگام که قادر نباشی یک پایان را درک کنی چیزی که تجربه میکنی از جنس زندگی نیست از جنس ملال است، از جنس گذر عمر و فرصتها و کاری نکردن، همان حماقت انگار بهترین واژهای است که میتوان به آن نسبت داد.
- میتوان دل بست به رابطهای که به پایان رسیده و خود را به کور بودن و نفهمیدن زد و پایان آن را ندید و عمر را تباه کرد.
- میتوان پایان یافتن یک رویا، یک آرزو و یک فرصت را ندید و عبثانه تلاش کرد.
- میتوان درکی از پایان زمان و منابع نداشت و بیهوده ادامه داد، آنقدر ادامه داد تا به انتهای خط رسید و همه چیز را باخت.
گاهی اوقات بعضی چیزها ارزش حماقت را دارد ولی باید زمانی که پردهها از جلوی چشم کنار میرود و واقعیت آشکار میشود را هم دید، زمانی که میبینی حتی عمر هم رو به پایان است، آن زمان چه حسی از ادامه دادن در این مسیر خواهی داشت؟
درک از پایان برایم اندوه خاصی دارد، تمام زمانهایی که تصمیم بر تصمیم نگرفتن و موکول کردن به آینده را انتخاب کردهام را بهخاطر میآورم، تمام آن لحظات را که از درک پایان گریختهام و سهم این لحظات در زندگیم کم نیست.
کم نیستند لحظاتی که کورکورانه ادامه دادهام و نخواستهام پایان را بپذیرم.
نمیدانم برای کسبِ مهارت “درک پایان” چه باید کرد، شاید باید در تمام لحظات ایستاد و اندیشید که با ادامه دادن چه کسب خواهیم کرد و چه از دست خواهیم داد، آیا در ادامهی این راه اصلا پایانی هست به جز پایان یافتن خودمان؟
باید کنار مسیر هر رویایی هر چندکیلومتر تابلویی بزنیم و کنار آن متوقف شویم و ببینیم آیا هنوز آن رویا زنده است، هنوز آن مسیر ارزش ادامه دادن را دارد یا به سمت یک سراب در حرکتیم.
با مرور خودم حس میکنم حتی در تمام لحظاتی که درکی از پایان نداریم، جایی در عمق وجودمان میدانیم که داریم خودمان را گول میزنیم اما باز ادامه میدهیم.
مرز باریکی است بین محل تشخیص ادامه دادن و یا متوقف شدن، خیلی باریک.
میخواهم از این به بعد با دقت بیشتر به مسیرهایم به رویاهایم نگاه کنم و شاید کمی سنگدلانه تصمیم بگیرم که ادامه بدهم یا بمانم.
و باید حواسم را جمع کنم که این مسئله بهانهای نشود برای اینکه در جاهایی که باید صبوری و تلاش بیشتر بکنم، با کوچکترین فشار و ندیدن نشانهای مبنی بر رسیدن به اهدافم به راحتی پا پس بکشم.
درک پایان واقعا سخت است، گاهی باید مسیری که دوستش داری را نگاه کنی و برای همیشه کنارش بگذاری و این کنار گذاشتن یک دلبستگی از هر جنسی که باشد سخت است، اما لازمهی رشد.
پینوشت: روز پنج شنبه منتظر دوستی بودم و در فاصله زمانی که برسند این متن رو در دفترم یادداشت کردم، امروز که در وبلاگم مینویسمش، متوجه شدم که مرتبط به پست هنر متوقف شدن هست و آقا معلم چقدر خوب راههایی رو برای کسب مهارت درک پایان یا تشخیص بهتر مرزی برای ادامه دادن و متوقف شدن را شرح داده است.
نکته تلخ اینه که افرادی هستند که میدونن دارند راه رو اشتباه میرن و اخرش یه هیچی نمیرسند ولی بازم ادامه میدن.مسیری رو در پیش میگیرن برای زندگیشون کاملا مخالف با علایق ارزوهاشون و بازم هی ادامش میدن. اجبار تلخ زندگی برا خیلیا اینه که باید به جای علایق و ارزو هاشون مسیری رو برن که مورد پسند خودشون نیست ولی در نظر بقیه مناسب.من خودم حقیقتا جرات پایان دادن به این مسیری که کاملا نقطه مقابل تمام ارزو هام و خواسته هامه رو ندارم چون به نظر خودم توانایی هام و انگیزم هنوز برای شروع یک مسیر جدید و ادامه دادنش کافی نیست ولی بعد از کلی درگیری با خودم به توافق رسیدم که گاهی میان بر بزنم و یه مسیر دیگه رو برم.چند وقته که این مسیر جدید رو در پیش گرفتم..مسیر میان بری که الان توشم نوشتن.کاری که از خیلی وقت پیش هی وجودمو قلقلک میده ولی من اصن بهش توجه نمیکردم به دلایل خیلی زیاد.امشب اصلا به این قصد نوشتن اومدن تو فضای مجازی و رسیدم به وبلاگ شما.خیلی کلنجار رفتم که چیزی بنویسم یا نه.نوشته زیباتون منو بیشتر هل داد تو این مسیر.یه تشکر هم از شما به خاطر این کمکتون.