یکی از کتابهایی که خواندهام، “آینههای ناگهان” قیصر امین پور است، صفحه اول کتابِ شعرها، شماره صفحه شعرهایی را که دوست داشته باشم را مینویسم، و این شعر یکی از آن دوستداشتنیهاست.
در این کتاب، سه شعر به اسم دردوارهها وجود دارد.
این شعر را که میخوانم، متوجه نگاه متفاوت و زیبای قیصر به درد میشوم.
درد، که بخش جداییناپذیر زندگی انسان است، میشود دوستش داشت و میوهاش را چید.
درد
رنگ و بوی غنچهی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای توبهتوی آن
جدا کنم؟
دفتر مرا دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف من نیست
درد، نام دیگر من است
من چگون خویش را صدا کنم؟