درد‌ِ دل

پای دردِ دل کسی نشستم و حرف‌هایی شنیدم که توان هضمش را ندارم، هیچ کاری جز دیدن اشک‌هایش نتوانستم انجام بدهم، فقط سکوت کرده بودم و خشکم زده بود و می‌دانستم کاری از دست من ساخته نیست.

و شاید کوچکترین عکس العملی برای کمک، از جانب من، همه چیز را بدتر کند.

فقط سنگینی این بار را باید روی قلبم حس کنم و آن را به عنوان یک راز حفظ کنم، نمی‌دانم در میان گذاشتن این مسئله با کسی کمک خواهد کرد یا پنهان کردنش، ایکاش نشنیده بودم.

امان از این ایکاش‌های بی پایان.

امان از عشق، که هر چه دیدم در این ماجرا عشق بود، عشق بود که توان ساختن می‌داد.

حالم بد بود و بدتر شد.

مادر، ایکاش بودی، آن روزها وقتی کسی کمکم می‌کرد و نمی‌توانستم پاسخ لطفش را بدهم یا کسی مشکلی داشت و با من در ارتباط می‌گذاشت، از تو می‌خواستم که دعایش کنی، باز هم دعا کن.

امروز چهلمین روز نبودنت هم گذشت، می‌خواستم از کش آمدن این روزها بنویسم، از ساعتهایی که در نبودت هر یک به درازای یک روز طول کشید، اما حرف‌هایم برای تو هم خشکید، فقط می‌توانم گریه کنم، همین و بس.

خوشبحالش که انقدر دوستش دارد و دعا می‌کنم قدر این دوست داشتن را بفهمد و شکرگزارش باشد، با مراقبت از زندگی دونفره‌شان.