از وقتی که این عکس را دیدهام، حرفهایی در ذهنم بارها و بارها تکرار میشود و با هر بار دیدن مجددش صدای این حرفها بلندتر به گوشم میرسد.
بهتر دیدم در موردش بنویسم تا این افکار کمتر مثل مورچه در ذهنم رژه بروند، بماند که صبح هم با گاز یک مورچهی فسقلی بیدار شدم. : |
این کارتون متعلق به هیجابی دمیرچی (کاریکاتوریست ترک) است، از روی اسم فامیلش حدس میزنم که در گذشته فردی از خانوادهی این شخص، آهنگر بوده است و به این دلیل، فامیلی “دمیرچی” برایشان انتخاب شده است که میتواند یک حدس اشتباه باشد.
و اما در مورد خود کارتون، رشتههای افکاری را میبینم که بند شدهاند و تو را به اسارت خویشتن گرفتهاند و تو دستانت بسته است و در اصل جلوی عمل کردنت را گرفتهاند، شاید گاهی بعضی افکار جلوی اشتباهت را بگیرند و این خوب است ولی من از این کارتون یک حس منفی نسبت به افکار میگیرم، افکاری نادرست که جلوی اقدام کردن و زندگی کردنت را میگیرند و چقدر زندگی پر است از این افکارها که زندگی را به اشتباه به تو مشق میکنند.
این روزها که بیشتر رمان میخوانم، تفاوت دیدگاه و افکار اشخاص را در یک موضوع واحد میبینم، هر کس از دریچهای خاص به موضوع نگاه میکند و افکار مخصوص به خودش را دارد، و گاه این افکار باعث میشود که در حق دیگران و خویشتن اشتباهی کند که به بهای فراموش نشدن و زنده ماندن یک فکر و حس گناه برای همیشه در ذهنش باشد.
انسان شاید چیزی جز افکارش نباشد و گاه دیدن چهرهی لخت افکار چنان پریشانت میکند که از کاویدن خودت هم میترسی چه برسد به اینکه فکر کنی دیگران را میفهمی یا بخواهی برچسب غلط و درست بودن روی افکارشان بزنی.