دخترِ قصه و انتظار آمدنت.

این روزها دخترک منتظر آمدن توست.

پاییز، بهار آمدنت بود.

و بهار، خزان رفتنت.

حالا باز آذر آمده است و او منتظر توست.

دلش می‌خواهد باز کل شهر را بگردد و برای تو هدیه‌ای بخرد.

از پشت ویترین‌ها که می‌گذرد، لباسی را می‌بیند و با خود می‌گوید اگر بودی چقدر آن لباس به تو می‌آمد.

ولی حالا دیگر نه مکان و نه زمان‌تان، هم‌خوانی با هم دارد.

از تو و بودنت فقط برایش خاطرات مانده است و یک بافت.

هنوز هم دلش تنگ می‌شود و می‌دانم که برای همه‌ی دنیا دلتنگت خواهد بود.

امروز تولد توست و او چشم‌ به راهت.

به عکس‌های پارسال می‌نگرد.

به فیلمی که از تو دارد و بار دیگر صدایت را می‌شنود، اما گریه امانش نمی‌دهد.

دستش فقط به ژیله بافتت می‌رسد که از تو دارد،  عطر وجودت هنوز در تک‌تک بافت‌ها وجود دارد.

با همه‌ی وجودش بو می‌کشد که پر شود از تو ولی مگر این خلا پر شدنی است.

ژیله‌ات را نگه داشته تا در روزهای سرد بی‌کسی به جای دستانت که دور او حلقه می‌شدند، به جای تو که به آن تکیه می‌کرد آن را بپوشد و بودنت را حس کند.

هنوز هم جای‌جایِ شهر پر است از خاطراتت .

هنوز هم که در خیابان‌ها قدم می‌زند، سیل نبودنت بر سرش می‌بارد.

امروز تولد توست.

دلش برای گرفتن دستانت، برای بوسیدن روی ماهت تنگ شده است.

دیگر حتی قاصدک‌ها هم خبری از تو برایش نمی‌آورند.

دخترک هم مدت‌هاست قاصدکی نکنده و آرزویی در گوشش نخوانده و آن را به دست باد نداده.

شاید قاصدک‌ها پیام آوران خوبی نبودند.

شاید هم بادی نوزیده و قاصدک در راه مانده است که هر چه منتظر ماند خبری از بازگشتت نشد.

حالا که دیگر غروب شده است، کم‌کم دارد باورش می‌شود که امروز هم باز نمی‌گردی.

پیامش را به دست آسمان داد، شاید تو هم دلتنگش شدی و به آسمان نگاه کردی.

تولدت مبارک.

۲ دیدگاه برای “دخترِ قصه و انتظار آمدنت.

دیدگاه ها بسته شده.