داستانها آنگونه که ما میخواهیم به پایان نمیرسند.
آری، نه داستان زندگی خودمان و نه داستان کتابها همیشه همانطور که ما میخواهیم به پایان نمیرسد.
به حتم بهترین معرفی از کتاب “درک یک پایان”، معرفی آن در متمم است.
قبلا هم در بارهی این کتاب نوشتهام، البته آندفعه کتاب را نخوانده بودم و فقط عنوانش آنقدر ذهنم را درگیر کرد که مجبور به نوشتن شدم، نوشتههایی مرتبط به عنوان، نه خود کتاب.
اما حالا که مینویسم این کتاب را خواندهام و اگر بخواهم صادقانه عین کلماتم را بگویم، وقتی آخرین جملهی داستان را خواندم زیر لب گفتم، “لعنتی چرا اینطوری تمام شد.”
در ادامه فقط بخشی از افکارم را که در حین و بعد از خواندن این کتاب در ذهنم میچرخید را میخوانید نه چیز بیشتر پس میتوانید فقط به خواندن معرفی کتاب در متمم بسنده کنید.
موردی که باز با خواندن این کتاب ذهنم را درگیر کرد، تاثیر ما بر زندگی دیگران است و اینکه ما خود نمیدانیم چه تاثیری بر زندگی دیگران داریم.
روزی در مسیری وارد زندگی دیگری میشویم و روز دیگر از آن خارج میشویم، گاهی زندگی افراد چنان از افکار و روحیات و حرفها و کردههای دیگری تاثیر میگیرد که به کل زندگیاش وارد مسیری متفاوت میشود.
من همیشه نگران این تاثیرها هستم و سعی میکنم حواسم به آدمها باشد.
سیستم زندگی انگار کلافش را آنقدر به هم پیچیده است که تغییر هر چند کوچک یکی از ما(به عنوان بخشی از این کلاف) تاثیری بر روی جزء دیگر دارد و خیلی وقتها ما قادر به دیدن این تاثیر نیسیتم و یا خودمان را به ندیدن زدهایم.
شخصیت اصلی داستان (تونی) در میانسالی فرصت مرور گذشته را پیدا کرده است و یکبار دیگر وقایع و خاطراتش را مرور میکند.
خاطراتی که خودش هم نمیداند که آیا کاملا درست هستند یا نه، راستش به نظر من ذهن بزرگترین تحریف کنندهی خاطرات است و این را باور دارم.
نمیدانم چقدر پیش میآید که خودتان را مرور کنید و یا چه شرایطی پیش میآید که خودتان را مرور کنید.
برای من وقتی اتفاقی میافتد و تازه است باعث میشود همهی خاطرات مرتبط آن اتفاق را مرور کنم یا روزهای خاص و حرفهای خاص حتی یک نوع غذا و روییدن یک گل که به چیزی در خاطراتم گره خورده باشد باعث مرور گذشته میشود و مرور خودم.
یا وقتهایی که رودرویی نزدیکی با مرگ دارم از آن روزهاست که زندگیم را به شدت تحلیل میکنم.
و زمانی که کتاب میخوانم این اتفاق میفتد خودم را به جای شخصیتهای داستان میگذارم، با آن ها تا مرز جنون میروم، بیمار میشوم عشق را تجربه میکنم سرکشی را و به مرور خودم مینشینم اینکه من اگر شرایط مشابه با او را تجربه کردهام واکنشم چه بوده است، انگار بین برگههای کتاب دنبال برگههای محو شدهی زندگی خودم میگردم.
دنیای کتابها دنیای عجیبی است که در آن پا را فراتر از حد خودت میگذاری و بخشی از خودت را که هیچوقت قادر به بروزش نبودهای در قالب داستانها زندگی و لمس میکنی.
تونی در هر جا که ابهامی از زندگی دیگران داشت و نمیدانست که ماجرای زندگی آن برهه چیست، با کنار هم قرار دادن پازلهای مختلف، داستانی در ذهنش میساخت و همیشه اشتباه از آب درمیآمد.
انگار این بخشی از ویژگی انسان بودن است، اینکه همیشه دیگران را، زندگی آنها و ماجراهای آنها را با توجه به ذهن محدود خود تصور میکنیم، غافل از اینکه ماجرا میتواند بسیار متفاوتتر از آنچه ما فکر میکنیم باشد.
بچه که بودم(شاید نوجوان- بگذارید به پای تحریف خاطرهام توسط ذهن)، به زندگی که فکر میکردم و اینکه چه هست، درکش برایم سخت بود، یادم هست به این نتیجه رسیدم که احتمالا زندگی شرح داستان من است، یعنی یک داستان با محوریت من!
بعدها فکر کردم چقدر مسخره است، پس بقیه چی ، افرادی که مثلا در اخبار(شناختم از دنیا به اندازه چیزی بود که در اخبار میشنیدم) در مورد آنها میشنوم و جای دیگری زندگی میکنند و چیزی از آنها نمیدانم یا اینهمه انسان دیگر فقط و فقط بخاطر داستان زندگی من هستند؟ آدمی در یه کشور دیگر که من هیچ وقت او را نمیبینم چه تاثیری در داستان من دارد و اگر من محوریت هستم پس زندگی آنها چطور است، بعد با خودم گفتم شاید زندگی داستان زندگی هر شخص است با محوریت خودش.
نمیدانم چرا ولی روایت این داستان من را یاد این طرز فکرم انداخت، احتمالا بخاطر این است که ما در قالب داستانها خودمان را مرور میکنیم.
گاهی در مورد کتابهایی که میخوانم ناتوان از نوشتن چیزی به جز افکار و احساسات خودم میشوم و در مورد این کتاب هم اینگونه است.
اگر فرصت مطالعهی این کتاب را پیدا کردید، بخش پایانیاش که مصاحبه با نویسنده است را هم بخوانید، دوست داشتنی و جالب است.
اما زمان… زمان چگونه ابتدا ما را بر جای خود مینشاند و سپس به شگفتی میاندازد. خیال میکردیم بالغ و عاقل شدهایم در حالی که فقط جانب احتیاط نگه میداشتیم. گمان میکردیم مسئولیت پذیر شدهایم و حال آنکه فقط ترسو شده بودیم. آنچه واقعگرایی میخواندیم روگرداندن از چیزها به جای روبرو شدن با چیزها از کار درآمد. زمان… بگذار زمان کافی بگذرد، آنوقت بهترین تصمیماتمان دمدمی و یقینهایمان بلهوسی جلوه خواهد کرد.
پینوشت:
اگر روزی راوی روایت زندگی خودتون باشید، حستون نسبت به این داستان چه خواهد بود؟
چه بخشهایی را به فراموشی خواهید سپرد و چه بخشهایی از آنرا دوست دارید که همگان بشنوند؟
اگر قرار باشد کسی از داستان زندگی شما نکتهای یاد بگیرد، آن نکته چیست؟
عنوانی که برای این روایت انتخاب میکنید چیست؟
لیلا.
من همین امروز نمایشنامهی مهمانسرای دو دنیا رو خوندم. ازش خوشم اومد. برای همین یه ضرب از اول تا آخرش رو یه نفس نشستم و خوندم.
دیالوگهای زیبا و تأملبرانگیزی داشت. جور که دلم میخواد حتماً یه بار دیگه بخونمش.
ولی میدونی من از پایانش خوشم نیومد. دوست داشتم لااقل نویسنده، آدم رو توی تعلیق قرار نداده و یه پایان برای اون داستان در نظر بگیره و نه اینکه به عهدهی خواننده بذاره.
از طرفی راستش رو بخوای از داستانهایی که Happy ending هستن هم خوشم نمییاد. چون واقعاً زندگی این شکلی نیست. زندگی یه پایان خوش نیست. البته یه پایان تلخ هم نیست. اما از اینکه آخر داستان همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه، خوشم نمییاد. نمیدونم شاید این خوش نیومدنم ریشه در یه بیماری روانی باشه 😉
طاهره منتظر پایان خوش نبودم، فکر کنم من هم انقدر پایان خوش ندیدم به پایان خوش آلرژی دارم : D
از شروع داستان یک ابهام نسبت به شخصیتها در ذهنم شکل گرفت و یک کنجکاوی که بدونم واقعیت چی بوده
یا در بخشی همش منتظر بودم که متن دفترچه خاطرات رو بخونم
و انتظار داشتم که هر چی جلوتر میرم ماجرا شفافتر بشه
و خب به هیچ کدوم از اینها پاسخ داده نشد و مجبورم که قوهی تخیل خودم رو به کار بگیرم.
پینوشت: میبینم که رفتی سراغ لیست کتاب پیشنهادی آقا معلم : ) من هم اینکارو کردم ولی اسم قویسیاه رو میبینم تو لیست یطوریم میشه، فکر کنم مشکلم با این کتاب حل نشدنیه. : /