چندروزی است که صبح و شبم را با خانهی خاموش میگذرانم.
خانهی خاموش، اسم رمانی است از اورهان پاموک که قبل از این اسم او را نشنیده بودم، یکی از اقوام که علاقه وافری به ادبیات و هر آنچه متعلق به ترکیه است، دارد، سه کتاب از او را معرفی کردند و قرار شد یکی را بردارم، در ابتدا کتاب “زنی با موهای قرمز” را خواستم بخوانم، ولی خواهرم آن کتاب را میخواست و من این یکی را انتخاب کردم، اسم کتاب سوم یادم نیست.
صفحه اولش را که خواندم دلم خواست ادامه بدهم، اما آن موقع، کتاب “ارباب زمان” را شروع کرده بودم و چندین کتاب نیمه تمام دیگر از شعر،رمان، نمایشنامه و روانشناسی داشتم و گفتم تا ارباب زمان تمام نشده، نه.
صبر کردم تا کتاب دوست داشتنی ارباب زمان که دوست متممی عزیز در اینجا معرفی کرده بود تمام شود و حالا چندروزی است که این کتاب همراه لحظههای من است، بیش از یک سوم کتاب را خواندهام، سبک نوشتنش را خیلی دوست دارم، خیلی روان ترجمه شده، همزمان در کتاب چند شخصیت اصلی داریم و هر کس داستان خودش را دارد، در ذهن یک شخص چیزی میگذرد و در ذهن شخص دیگری، چیزی دیگر و تفاوت در نگاه را میبینی و صحنهپردازی خوب تو را با شخصیتها همگام میکند.
تا حالا بیش از همه دلم برای متین میسوزد، و سکوت احمقانه فاطمه در طول زندگیش خستهام کرده است، گاهی حالم از فاروق بد میشود و گاهی از صلاحالدین و به بچه بازیهای حسن که هر کاری میکند تا سر راه نیلگون سبز شود و او را ببیند خندهام میگیرد، خیلی صبر کردم که داستان به انتها برسد و بنویسم ولی نتوانستم بیش از این جلوی خودم را بگیرم.
توضیح کوتاهی که در انتهای کتاب(نشر مرکز) در مورد داستان کتاب آورده شده است:
سه نوه، یکی مورخ، یکی انقلابی و دیگری که سودای پولدار شدن در سر دارد، برای دیدار مادربزرگشان به قصبهی جنتحصار در حوالی استانبول میروند و یک هفته را در خانهی پدربزرگشان که هفتاد سال پیش، به دلیل مسائل سیاسی به آنجا تبعید شده بود، میگذرانند. در طول این یک هفته، گذشته و خاطرات نود سالهی مادربزرگ به تدریج زنده میشود.
پینوشت: بچه که بودم، وقتی به دنیا و زندگی فکر میکردم و درکش نمیکردم که چه هست، پیش خودم اینطوری بنظرم میامد که محوریت دنیا من هستم و داستان زندگی من، بعد پیش خودم فکر میکردم آیا بقیه هم همین حس من را دارند یعنی فکر میکنند دنیا داستان زندگی آنهاست و اصلا در سر بقیه چه میگذرد. این کتاب خیلی خوب نشان میدهد که یک لحظه برای اشخاص مختلف چگونه میگذرد و هر کس داستان خودش را دارد.
پینوشت(اضافه شده در تاریخ ۹۶/۵/۱۸): اندکی پیش بود که این کتاب با تلخ کردن کامم تمام شد، با جمله پایانی که دوست دارم آن را بارها بخوانم و در موردش بیاندیشم:
زندگی همان گشت و گذار با درشکه است که فقط یک بار اتفاق میافتد و وقتی که رسیدی، باید پیاده شوی و بار دیگری هم در کار نیست! اما اگر کتابی، هر چند گنگ و پیچیده در دستت باشد، همین که تمام شد، میتوانی به عقب برگردی و دو مرتبه آن را بخوانی.